شعرناب

یکنفر پیدا شود....

خوب که فکرش را میکنم مبینم من جامانده ام میان خاطرات همان شب شبی که عطر کوچه های یاس ونیلوفر وسوسنش مرا بیاد بهار میانداخت همان شب که دستهایم را میگرفتی واز پله هااهسته اهسته بالا میبردی جامانده ام میان خاطر ات انشب که کنار ساحل قدم میزدیم وماهی های ریز وشیطون لب ساحل به پاهایمان نوک میزند گویی که میخواستند مرا از یک حادثه شوم خبر سازنداما افسوس..... یکنفر دستهایم رابگیرد ومرا از خاطرات دردناک انشب لعنتی بیرون بکشد همان شب که وحشت زده بسوی دریا دویدم تا تورا از چنگال خشمگینش پس بگیرم من هنوز هم جامانده ام در توهمی وحشتناک میان بودن ونبودنت هنوز هم خاطرات خنده های بلند ومعصومانه ات مرا اتش میزند یکنفر دستهای احساسم را بگیر د من هنوز هم گمشده ام در ودیوارهای خانه هنوز خاطراتت را فریاد میزنند ومن معصومانه هر روز بخودم میگویم نه این یک توهم طولانی است یکنفر پیدا شود ........


0