شعرناب

درخت آبلالو

-دسمال من زیر درخت آبلالو گم شده
+آلبالو!
-آبلالو
+میگم آلبالو
-عه! همش میخوای بازیو خراب کنی
+وایسا من بخونم
-نههههههههه! خودم میخوام بخونم
...
دسمال من زیر درخت آبلالو گم شده،سواد داری؟
+نچ نچ
-بی سوادی؟
+نچ نچ
-پس بُ رو گم شو!
+خودت برو گمشو!دخترِ بی تربیت،من اصن با تو بازی نمیکنم.
-چرا داتاشی؟چی گفتم مگه؟
+نگو داتاشی،بگو داداشی!چرا کلمه ها رو درست نمیگی؟لوس
-عه! خودت کمله ها رو درست نمیگی
+کلمه! لوس لوس لوس
- خودت لوسی
+ تویی
-تویی
+تویی
-خودتی
+تویی تویی تویی تویی تتتتتتتتتوووو....
-تویی تویی تویی تویی تتتتتتتتووووووو...
+آیینه
-آیینه؛ماماااااااااان!
**
از کوچه های خشک و خشن رد میشوم،کوچه هایی که حالا عقب نشینی کرده اند،کوچه های شش متری!
آسفالت های کف کوچه ها را گویی با ژیلت های مخصوص آسفالت تراشی به طرز ناشیانه ای تراشیده باشند،درست مثل همین پسر بچه های سیزده چهارده ساله که پرز های پشت لبشان را نابلد میتراشند.
صداها آشنا،گنگ،بلند،آرام،همه و همه اش توی سرم رژه می ورند،صدای کشیده شدن توپ پلاستیکی دو لایه روی آسفالت ها،صدای ترکیدن توپ "میکاسا" زیر چرخ ماشین ها،صدای بوق ماشین ها،فریاد های مادرم[بیا تو پسر،غروبه!مشقاتو نوشتی؟]
صدا صدا صدا و بازهم صدا،صدای گربه ها شب های تابستان وقت شام خوردن توی حیاط،صدای شغال ها در پاسی از شب،صدای هواپیما ها در آسمان های پرستاره ی شب های ساکت.
ویراژ های گه گاهی موتور های دویست وپنجاه،قان قانِ موتور های دود زا و بازهم صدا!خیلی صدا.
بوی لاستیک سوخته مشامم را پر میکند،جلو تر توی سطل آشغال های شهری آتش درست کرده اند.زبانه میکشد و دامن شب را می درد،آن وقت که به بکارت شب های دور از دست،دست میبرد،بوی تعفنی همه جا را پر میکند.
تابستان آمده است،ولی تقویم هنوز در بهار مانده.سال هاست که تقویم عقب است،پاییزها زمستانند،زمستان ها بهار و تابستان ها پاییز.حتی گاهی فکر میکنم،تقویم سالها عقب است،چند سال،شاید چند قرن یا چند هزار سال!
فکرم نم کشیده است،گزش نیش پشه های دورچراغ برق را حس میکنم،جایش میسوزد،اما درست نمیدانم کجاست،دقیقا کجاست،در حوالی فکرهایم،پشت دردهایم،درست نرسیده به غم هام یا پشت درد هایم دست چپ باورهام!
جایش میخارد،آن را میخارانم،خونی میشود.
این سالها از بس باورهایم را خارانده ام همیشه ردشان زخم است،از همان ها که قرمز میشود،خشک میشود،تا آن را میکَنی باز خون می آید.
چقدر تغییر پذیر،چقدرنامفهموم،چقدر ...
فکر میکنم،شب قرار نیست برود،ساعت دقیقا دو و نیم شب است،هوا سرد است،ولی نه سرد زمستانی،سرد تابستانی است. نسیم خنکی می آید،آتش سطل آشغال کم کم خاموش میشود،اما دودش هنوز در می رود.
به راه می افتم،گویی اثار حیات برچیده شده،با خود فکر میکنم شاید نسل انسان ها منقرض شده،هیچ جنبده ای در خیابان نیست،بجز پشه ها که دیوانه وار دور چراغ برق ها میچرخند.گه گداری هم صدای زوزه ی سگ و شغال ها از دور دست می آید،گاهی پیروز مندانه گاهی تضرع آمیز و از روی استیصال.
هرچند دقیقه یکبار زمان متوقف میشود،پشه ها می ایستند،نفسم بند می آید،دود آتش معلق میکند و باز به راه می افتد.
صدایی توجهم را به خودش جلب می کند،خلش پلش
گربه است،دارد کیسه ی زباله ای را پاره میکند.
بی توجه باز میگذرم،میگذرم و باز میگذرم...
میروم تا دور دست ها،آنقدر دور تا باز یکی بخواند:
دسمال من زیر درخت آبلالو گم شده...
ای کاش من هم گم می شدم زیر درخت خاطرات،در آغوش باغ کودکی!
الف.تنها
اردی(...) ماه 97
پ.ن: سه نقطه را خودتان پر کنید به اقتضای حالاتتان.
یاعلی


0