شعرناب

یک شبی مجنون نمازش را شکست ...

عاشق این شعرم:
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلینشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارق از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر در درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت:
یارب از چه خارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
و اندر این بازی، شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست، آنم میزنی
خسته ام از عشق، دلخونم مکن
من که مجنونم، تو مجنونم مکن
مرد این بازی دگر من نیستم
این تو و لیلای تو، من نیستم
گفت:
ای دیوانه، لیلایت منم
در رگت، پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلی ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا بر دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا، نشد
گفتم عاقل میشوی، اما نشد
سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی، ولی
دیدم امشب با منی، گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
بر حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهت باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا، کشته در راهت کنم


0