شعرناب

رمان زندگی

همیشه
همه جا
هر زمان به این فکر میکنم
رمان زندگی من چگونه تمام خواهد شد
نویسنده ی این رمان خودم هستم
نویسنده ای که نمیداند پایان داستانش چگونه است
اصلا نمیداند داستانش کی تمام خواهد شد
فقط نویسنده است
می نویسد تا اینکه مهلتش تمام شود
راستش را بگویم نویسنده ی خوبی نیستم
نمی دانم چرا
وقتی به گذشته نگاه میکنم
وقتی خاطراتم را مرور میکنم
جز اشتباه چیز دیگری نمی بینم
فقط خط خوردگی
فقط خاطرات بی ارزش
نمی دانم
کجای کار را اشتباه رفته ام
کجای کار پایم راکج گذاشته ام
که این شد سرنوشت من
شاید خدا
فراموش کرده است بنده ای دارد
ویا شاید من خدا را از یاد برده ام
نمی دانم
دیگر عقلم جواب نمی دهد
حتما خدا هست
حتما مرا می بیند
اما
من آن قدر خدا فراموش کرده که فکر میکنم خدا نیز مرا فراموش کرده است
فراموش کرده ام که هرگز فراموش نخواهم شد
وحیدرضانعیمایی عالی


0