شعرناب

بوق باران(طنز اجتماعی)


تاکسی جلویی در گوشه­ای از خیابان ایستاد؛ امّا ترافیک، سنگین بود و خودروی پشت سری نمی­توانست از کنار تاکسی ایستاده بگذرد و فقط می­توانست پشت سر هم بوق بزند. این بوق­ها از ماشین عروس نبود؛ چون قیافه­ی آن آقای راننده به دامادها شباهتی نداشت و عروسی هم داخل ماشین وجود نداشت. این آقا جز این که شهر آرامش­بخش ما را بوق­باران کرده بود، زحمت دیگری هم به خودش داده بود؛ یعنی، لب­هایش را که طبیعتاً از هم فاصله­ی زیادی نداشتند و به حالت افقی بودند، از هم فاصله می­داد و به حالتی گرد درمی­آورد و وقتی لب پایینی­اش می­جنبید، قُلِ کوچک­تر احساس استقلال یا خودمختاری می­کرد و به جست و خیزی تماشایی می­پرداخت. او زحمت دیگری هم متحمّل شده و به چشم­هایش خیلی فشار آورده بود و هم­چنین دستش تا نزدیک هوا ـ البتّه پایین­تر از ارتفاع غیرمجاز ـ بلند شده و نزدیک بود که جنجال قشنگ­تری درست شود که بختانه یعنی بدبختانه یا خوشبختانه چون خودروش سقف و شیشه داشت، مشکلی برای تاکسی جلویی و سرنشینانش به وجود نیامد. با ادامه­ی صدای زیبای بوق ممتد، خانمی از تاکسی جلویی ـ که انصافاً جای بدی هم ایست نکرده بود ـ پیاده شد. با نوزادی در بغل و خردسالی که دستش را به مادر سپرده بود و چشمان هر دو بچّه داشتند نقش آبشار را برای طبیعت مصنوعی شهرمان بازی می­کردند. احتمالاً پُتک سرزنش­های مادر بیچاره ـ که مجبور شده بود با بچّه­هایش زودتر از سرعت صوت و یا حتّی نور پیاده شود ـ بر سر و صورت احساس بچّه­ها فرود می­آمد. هر طور که بود، خانم بیچاره و بچّه­های معصومش پیاده شدند. خیلی دلم می­خواست بدانم آن همه بوق­بوق آقای راننده چه علّتی داشت. اتّفاقاً توفیق شد و پشت سرش رفتم تا جایی ایستاد. من هم ایستادم. هنوز از خودرو پیاده نشده بودم که دیدم مستقیم رفت داخل اتاقی شیشه­ای و خیلی شلوغ. در را باز کرد و در آخر صف ایستاد. آن جا خیلی شلوغ بود. او به سختی توانست دوباره در را ببندد و خودش را جا دهد. شاید هم در از نوع خود بازشو بود. به هر حال، رفت و آخر صف ایستاد.
موضوع، جالب شده بود: اتاق شلوغی که آقای عجول را در آخر صف خود، چسبیده به در ورودی نگه می­دارد، حتماً جای خیلی ویژه­ای­ست.
ویژ ویژ ویژ. هم­چنان صدای خودروها می­آمد. من به خودم فشار آوردم تا به فکرم رسید که تابلوی سردر اتاق شیشه­ای را بخوانم. اتّفاقاً موفّق هم شدم. می­دانید تابلو چه می­گفت؟ من می­دانم. بگویم؟ نگویم؟ آخر چرا؟!
حالا که خودم می­خواهم بگویم، شما دوست دارید نگویم؟! اشکالی ندارد. چون اصرار می­کنید، می­گویم. تابلوی خوشگل بزرگی بود. در واقع، تابلوی بزرگ خوشگلی. حالا خیلی هم فرق نمی­کند. روی تابلو به خطّ زیبای فارسی و زیرنویس انگلیسی نوشته شده بود:
«آبمیوه و بستنیِ برو تو صف»
با خودم فکر کردم آن آقای عجول، چه مرد شریفی­ست که برای دستور تابلو یعنی: «برو تو صف»، آن همه احترام قائل شده بود؛ امّا ناگهان، پیام دیگری از مغزم دریافت کردم که: نه، او کار بدی کرده است. کمی صبر کنید تا پیام بعدی از مغزم برسد تا برایتان دلیلش را بگویم. تا آن زمان، خودتان هم می­توانید فکر کنید. اگر شما زودتر متوجّه شدید، لطفاً به من هم خبر دهید. متشکّرم.


0