شعرناب

خودم چیزی نفهمیدم 


موردی که میخواستم با نوشتن برای خود روشنتر کنم مساله من با ماورأ خودم است دنیای ماورأ من ابعاد مشخصی ندارد و شکل و ترکیبش تغییر میکند و من قدرت ان را ندارم که شکل ثابتی به ان بدهم هیچ فرمول خاصی را هم نمیبینم که قابل تعمق باشد من به افرادی که میدانند و با تمام وجود به ان عتقاد دارند غبطه میخورم کاش من نیز همان یک چیز را میدیدم و دربست باور میکردم چه شادتر این زندگی کوتاه را بسر میاوردم چون در هر صورت انتها یکی است چه با شک و چه بی شک و هیچ تضمینی برای هیچکدام وجود ندارد چه انی که شاد زندگی میکند و فکرش بر محور یک ایمان یا باور میچرخد و یا شخصی مانند من با اعتیاد فکری که چهار چوبی ندارد,اگر فکر میکنید با گذر سالها جوابها بیشتر و سئوالها کمتر خواهند گشت در اشتباه هستید، عکس ان صدق خواهد کرد.. بهتر است که دیگر هیچ سئوالی نکنم و با یکی دوتا جواب اماده زندگی را شلنگ تخته اندازان تخت گاز تا اخر برم. اگر فهمیدید که چه میخواهم بگویم خواهش میکنم مرا نیز مطلع فرمائید چون خودم چیزی نفهمیدم.فکر کنم از انتها گذشته ام.


0