شعرناب

پایان انتظار

نفسهای آخرم به شمارش افتاده و در هر نفس لحظات برباد رفته زندگیم تداعی می شود ...
روزی که آمد را به یاد دارم ،غمگین و افسرده بود،
تا مدتی خلوتش را به جمع ترجیح می داد،،با گذر زمان روحیه از دست رفته اش را بازآورد و دل به تقدیر و زندگی جدید داد،مثل همه ماهایی که تسلیم سرنوشت شده و به زندگی جدید عادت کرده بودیم..
مدتی بعد از حضورش زندگی من جان دوباره ای به خود دید..
خیلی وقتها از دور می نشستم و دل به خنده هایش می سپردم، دلم را می لرزاند و باعث میشد هر روز بیشتر دل را ببازم..
چند سالی میشد که در حوالی او زندگی را نفس می کشیدم و در کنار همه هم سن و سالانمان سپیدی صبح را ب سیاهی شب می سپردیم..
این زندگی حق هیچکداممان نبود اما امان از بی مهری کسانی که شمع وجودمان برای آنها رو به خاموشی رفته بود..
نمی دانم کجای راه را اشتباه طی کردیم که اینگونه سرنوشت ما را به بازی گرفته بود ..
از وقتی آمده بود دلم مثال پسر بچه بازیگوشی فقط دنبال همبازیش بود ،،به هر بهانه ای با کهنسالان دور هم جمع می شدیم تا دلمان کمتر از بی مهری ها بگیرد ..
جالب بود روی دیگری از عشق را داشتم تجربه می کردم ، عشقی در سالخوردگی که نمیشد دل به رسیدنش داد، این اواخر متوجه نگاه و رفتارهای من شده بود اما هر دو مُهر سکوت بر دل و لبهایمان زده بودیم تا این عشق پیری کار دستمان ندهد و به همان نگاه ها بسنده و
دادو ستد شود ، دادو ستدی که در آن سرای سالمندان تنها دلگرمیمان بود..
دلم می خواست دستش را بگیرم و دور شویم از همه بی مهری ها تا عشق آتشی به جانمان بیندازد و گرمای زندگی را دوباره لمس کنیم ..
من دلم آشیانه ای می خواست تا عشق را در آن جا بدهم و سالهای کوتاه باقی مانده عمرم را به دور از همه بی مهری ها در آنجا بگذارنم ...
رفتم که دل را به دریای مهرش بسپارم تا اندک روزهای باقی مانده را با او سپری کنم اما...
او برای همیشه رفته بود ...
به دنبال نشانه ای همه جا را جستجو می کردم و از هرکسی که می شد سراغی می گرفتم ،،اما او رفته بود برای همیشه
و مرا با پرنده خیالش رها کرده بود ..
بعد او فقط منتظر خاموشی شمع وجودم بودم که هر روز ذوب می شد و به امید آن بودم که شاید او را در دنیای دیگر بیابم وخانه عشقمان را در آنجا بنا کنیم..
شمارش نفسهایم کند کندتر می شود و می دانم دیگر زمانی ندارم...
به پایان راه رسیده ام و شمع وجودم هم آخرین زورش را برای روشنی می زند اما وقت خاموشیست و پایان انتظار....
مریم غریبی


0