شعرناب

پاییز هایم!


آخرین ساعت های تابستان است و حالا دیگر دارد تمام میشود...
همه ی تابستانی که انتظارش را میکشیدیم،حالا تمام است!همه ی همه اش...
حالا که نشسته ام سوگنامه ی تابستان را بنویسم،غم ها بر سرم آوار شده اند...انگار راست میگویند غروب جمعه و دلگیریش آدم سوز است..حال وای به حالت که آخرین غروب شهریور هم باشد...
دیگر بد از بدتر است...
یادش بخیر،ما شاگرد شرور ها،مدرسه که می رفتیم،درست توی همین شب دست ها را حلقه میکردیم دور زانو ها و خود خوری میکردیم...
چون دیگر آن پرسه زدن های شبانه روزی توی کوچه،گل کوچک بازی کردن ها،دعواکردن های کودکی،یخمک های پرتقالی خیلی سرد،توپ دولایه،آآآآآآآآآآآ کردن حلوی پنکه و هزار هزار دلخوشی دیگر،جایش را به مشق نوشتن و مسئله ی ریاضی حل کردن میداد...
نمیدانید این غروب ها چقدر برایم زجرآور بودند...
حتی رفتن به کلاس اول!
آن روز هارا خوب یادم است...
بعد از کلی داد و بیداد سر پدرم که دوست ندارم موهایم را با ماشین بزنم،بالاخره تسلیمش کردم...
آن لج کردن ها،نق زدن ها..درست توی ذهنم رژه میروند...
صبح که به مدرسه رفتم،در اولین برخورد ناظم با ماشین اصلاح یک راه وسط کله ام باز کرد...
چقد آن لحظه آن مرد را توی دلم تحقیر کردم...
آخر چه فرقی داشت که من مو داشته باشم یانه؟
شاید همین اولین اتفاقات باعث انزجارم از مدرسه شده بود...
اما حالا فرق دارد،اول برای بچه ها جشن غنچه و شکوفه و از این چیز ها میگیرند،بعد هم بوسشان میکنند و روی دوششان میگیرند میبرند سر کلاس...
از گل هم کمتر بهشان نمیگویند..
جای آن سیلی های صورت سرخ کنی که ما میخوردیم،گل لبخند هدیه شان میدهند...
اول مهر!
آه چه کابوسی بود...
دیدن ناظم خودش دلهره افزا بود...
اسمش را درست یادم نیست،اما آن سیلی های آب دارش را خوب یادم است..مردک جای اینکه بگوید:چرا میدوی؟....سیلی میزد!
جای لبخند، اخم میکرد.
واقعا آن زمان چه شخصیت کریهی از او در ذهنم مجسم میکردم...
چه شب هایی که خوابش را میدیدم و خودم را خیس میکردم...
همه ی این ها باعث می شد،مادرم به فکر عوض کردن مدرسه ام بیفتد...
اما قانون پایستگی جلاد ها،بیان داشت که جلاد ها نمیمیرند بلکه از یکی به یکی منتقل میشوند...
ناظم بعدی جلاد مهربان تری بود،جای سیلی یک طرفه،دو دستی میزد!
کف دست هایش را میگذاشت دو طرف صورتت،بعد دوبله و همزمان شبیه دسته ی زنجیر زنان محله،میزد....شالاپ!!
دستهای گنده اش،صورت کوچکم،آه که چه سوزی داشت!
بعد از متارکه هم صورتم شبیه لبو سرخ بود و جای چهار انگشت یک هیولا روی صورت عریانم!
همیشه باخودم میگفتم ای کاش من ریش داشتم،تا کمتر دردم بگیرد...بعد هی از پدرم میپرسیدم،پدر من کی ریش در می آورم؟؟
میگفت: ده سال دیگر!!
اوه! ده سال؟
با خودم که فکر می کردم،به این نتیجه می رسیدم که تا ده سال دیگر احتمالا زیر این چک های بی مهابا یا مرده ام یا نقص عضوم!
این شد که تصمیم گرفتم از شررارت دست بردارم...دیگر روی میز ها راه نروم،سطل آشغال را وسط کلاس خالی نکنم،در کلاس را با دست باز کنم و دعوا نکنم...
بعد از آن دیگر این دوئل های نفس گیر هم تمام شد...
کتک خوردن ها اما تمام نشد که بدترهم شد!
حالا هر اتفاقی توی مدرسه می افتاد از دیوار من بالا میرفتند...
کم مانده بود،دلیل خیس شدن شلوار کلاس اولی ها را از افراط در نگه داشتن... را هم بیندازند گردن من!
مثلا بگویند تو احتمالا اسفنگتر های مثانه را شل کردی!!!
یا للعجب...
همه مدرسه میرفتند،ماهم مدرسه میرفتیم!
حالا که مهر رسیده،یاد آوری آن خاطرات برایم تسکین است،تسکین چه و چه ها...را بگذریم..فقط تسکین است...
غروب جمعه ی شهریور حالا به جای خود خوری،نفسم را راست تر میکند...
وای که این پاییزها چقدر زیبا بودند...ولی برای یک بچه ی شرور حکم مصیبت داشتند و بس!!
پاییزتان زیبا...
با احترام
ا.تنها


0