شعرناب

عینکم


تازه عینکی شده بودم،وقتی برای اولین بار عینکم را به چشمم زدم،احساس میکردم ارتفاعم از زمین بیشتر شده!
از پله های بیایی سنجی که پایین آمدم وارد خیابان شدم،احساس عجیبی داشتم،فکر میکردم همه ی چشم هابه سوی من است و همه دارند مرا می پایند و این حس خیلی اذیتم میکرد،از طرفی دیگر تابلو های مغازه ها را از دور تار نمیدیدم و این خودش آن حس انزوا را تاحدودی خنثی میکرد.
قابل تشخیص بودن چهره ی انسان ها از دور خیلی لذت بخش بود.
اما راستش رابخواهید همه ی این ها حریف آن احساس مرکز ثقل بودن نمیشد!
این شد در کلنجاری با خودم بالاخره عقل به کرنشی دربرابر احساس مجبور شد و عینک شیشه فتوکروم مشکی را از روی چشمانم برداشتم و ادامه ی راه را تاخانه مثل سابقش طی مردم.
شب توی خانه عینک را به چشمانم زده بودم و در آینه به قیافه خودم نگاه میکردم.
چشم های هاج و واج قهوه ای رنگم که هیچ تغییری نکرده بود،فقط ابروهای پرپشم،پرپشت تر جلوه میکرد،دماغم را که نگو،هیچ وقت آنقدر بزرگ نبود،انگاری با مشت محکم زده باشند وسط صورتم و صورتم ورم کرده باشد!
عینک شیشه مستطیلی درشت با دسته هایی که از بالای گوشهایم رد شده بود و خط شقیقه هایم را از وسط نصف کرده بود،حالا دیگر عضوی از بدنم میشد!
بیشتر که به خودم نگاه میکردم،متوجه کاستی هایی میشدم،انگار گِل مرا بد سرشته بودند و درست به پیمانه نزده بودند.
اما خوشحال بودم،چون سندرم زیبایی پنداری نداشتم!اما انگار سندرم "با عینک خوشکل تر میشوی" پنداری گرفته بودم!
این شد که به برخلاف دیگران که از عینک برای بهتر دیدن استفاده میکردند من از عینک برای فخر فروختن استفاده میکردم!
آخر یکی نبود بگوید کجای عینک فاخر است که با آن فخر بفروشی؟
اپتومتریست(همان بینایی سنج خودمان) گفته بود این عینک برای مطالعه نیست،پس هنگام مطالعه از آن استفاده نکنی،اما خوب شمابگویید،آدمی که بایک چیز دارد عقده هایش را خالی میکند،که استفاده ی درست و نادرست حالیش میشود؟!
این شد که عینک را در هنگام مطالعه هم میزدم و حسابی چاق میشدم.
راستش را بخواهید الان هم دارم باعینک مینویسم!
ا.تنها


0