شعرناب

زیبا جان سلام!

زیبا سلام...
میدانم نمیدانی که تا نهایت بی نهایت دوستت دارم!مشکل خود منم که عاشق شده ام،زیبا که کم نیست...دلت بهانه میگرفت،عاشق بودی،میفهممت....
نمیدانی چه حس غریبی است که زیبای من میخوانمت...مثل لحظه تولد اقاقی ها پر از فیروزه ایه زندگیست.!آن وقت خود خدا هم به زیبایی تمام زیبایی ها شک میکند!مگر جز تو،زیبایی هم هست؟
چشمانم را میبندم و پر از تو میشوم!برایم نفسی تازه میشوی!افسوس که هر دم بازدمی دارد!تو مقصر نیستی زیبا...نمیدانی چقدر مجرم بودن خوب است وقتی تو حاکم احساس باشی!من از تو حبس ابد خواتم،اما در چشمانت!نه در ژرفای تنهاییم...
زیبا جان!تمام وسایل خانه را برای فروش گذاشته ام...میخواهم همه جا را پر از عکس تو،عطر تو،یاد تو کنم!اما کمی مرددم!مانده ام آن صندلی را بفروشم یا نه؟میترسم روزی که می آیی خسته باشی...کاش گفته بومدمت از شهر من سفر نکن!تو نیستی من هم نای ماندن ندارم!
بخواهم فراموشت کنم هم نمیشود...دیده ای برکه کم آب هم بشود نمیتواند ماه را از یاد برد؟ماه در بطن او خفته...برکه مهتاب را دارد و ندارد!مهتاب من خیال توست...میفهمی؟
نگاهت...چشمانت...شبستان موهایت...گرمی دستانت...چه مراعات نظیر بی نظیری شد زیبا....
نگرانی ام را بیهوده نخوان.!میترسم...باز گرگی،برادر نمایی،چاهی...من که ایوب نیستم!همان دم میمیرم!
گاهی میگویم اگر خدا قبل از همه تو را خلق میکرد،آسمان هم سجده میکرد...شیطان که عددی نیست!...
زیبا دلتنگ که میشوم به آسمان گاه میکنم!دلم قرص میشود که با هم زیر یک سقفیم...شک ندارم آسمان هم زیباییش را از تو وام گرفته....
زیبا جان؟سوالی دلکم را دیوانه کرده...آخر چیستی تو؟زیبای من!تو کیستی؟


0