شعرناب

وقتی که بچه بودم ....

وقتی که بچه بودم ....مادرم دو تا پیت حلبی چهار لیتری در زنبیل می گذاشت و دو تا سکه ی درشت ده ریالی به من می داد که از دکان نفتی نفت بخرم ... خیابان آرامگاه که الان تریلر مجال رد شدن به کسی نمی دهد، در آن سالها خلوت خلوت بود و هر بیست دقیقه یک خودرو گذر می کرد. من دوازده سالم بود و راحت از خیابان رد می شدم و می رفتم نفت بخرم. دو تا سکه ی ده ریالی را روی پیت قرار می دادم که مرد نفت فروش بردارد. مرد نفت فروش یک چشمش نابینا بود و بیشتر مواقع حواسش پرت بود. گاه با خود حرف می زد ... گاه در حالی که قیف در دست داشت به گوشه ای خیره می شد و نفت می ریخت. هر از گاهی یادش می رفت پول را از روی پیت های کوچک داخل زنبیل من بردارد و شیطان مرا به شیطنت وامی داشت....آرام از دکان نفتی دور می شدم...که اگر صدا زد آهای پسر پول نفت رو ندادی...فورا برگردم و بگویم خودتون برنداشتید...سر پیچ که می رسیدم فورا سکه ها را برمی داشتم و وارد بقالی می شدم و فقط با دو ریال نیم کیلو تخمه آفتاب گردون می خریدم و با هشت ریال بقیه آب نبات کشی و خروس قندی و شانسی و بستنی یخی می خریدم و شکم ام را پر می کردم و می رفتم فوتبال. روی دیوار می نوشتیم تیم فوتبال عقاب آماده مسابقه است. در دوازده سالگی هم مربی تیم عقاب بودم و هم کاپیتان. بیشتر اوقات هم به تیم حریف می باختیم، چون عبدل که چاق بود و پسری شرور، پاس نمی داد و ما می باختیم. من با عبدل دعوا می کردم. عبدل پیراهنم را پاره می کرد و من به شکم پر گوشتش مشت می زدم و خسته می شدم و حرصم در می آمد و گریه می کردم. و هر هفته یک کتانی پاره می کردم و پدرم مرا به درخت تبریزی می بست و تنبیه ام می کرد. الان از آن روزهای تلخ و شیرین نیم قرن گذشته ... و من برای رفع مظالم از سوی آن مرد نفت فروش چند هزار تومان به رفتگران دادم که خدا از گناهان کودکی من بگذرد ...وقتی که بچه بودم....غم بود...اما کم بود....


0