شعرناب

ملنگ(12)

ملنگ قسمت دوازدهم...
درست به حرف های زن پرحرف خان گوش نمیدادم،با خودم فکر میکردم که اگر مشکلی نیست چرا خان پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی ایینقدر دل نازک است که اگر دخترش زمین بخورد گریه اش می گیرد؟همان مردی که هزار هزاربلا سرم رعیت خودش می آورد؟هیچ چیز با عقل جور در نمی آمد اما دعا دعا میکردم که واقعا چیزی نباشد...
چند دقیقه ای ایستادیم اما خبری از مند حسن خان نبود،دلهره ام بیشتر شده بود،اتاق را به بهانه ی آب خوردن ترک کردم.
سراسیمه توی سالن میگشتم،چشم هایم دنبال مند حسن بودند،درست مثل مرغ های سرکنده که خودشان را به این ور و آن ور میزنند.
از راهرو خارج شدم و وارد حیاط بیمارستان شدم،درسایه ی درختی روی نیمکت چشم هایم شکارش کرد،قدم هارا سریع تر کردم تا به او برسم،آنقدر که این پایم به آن پایم تیپا زد و خوردم زمین،برخاستم و مجدد به راه ادامه دادم،هرچه نزدیک میشدم،تلالوی چشم های اشک بار پیرمرد را بیشتر احساس میکردم به او رسیدم بدون سلام و هر حرف اضافه ی دیگری گفتم:چه شده مند حسن خان؟؟از نگرانی جانم به لبم آمد."
ملنگ سرش را پایین انداخته بود و انگشت هایش را با استکان خالی هم بستر کرده بود،گاه تکانش میداد و گاه وارونه اش میکرد،لب های خود را میگزید اما سعی درپنهان کردنش داشت اما انگار پنهان کار خوبی نبود...
"خان از جا بلند شد بدون اینکه چیزی بگوید خودش را پرت کرد توی بغلم و با تمام قوا در گریه کردن همت می ورزید،شده بود عین بچه هایی که مادرشان را می خواستند و در نبودش سیل اشک راه می انداختند،جثه ی کوچکش در هیکل درشتم گم و گور شده بود و همچنان گریه میکرد،آنقدر که من هم گریه ام گرفت.
بریده بریده با لکنتی نشسته بر زبان گفت:س..س..س..س..سرط..ااا...سرطان دارد...!تو..تو..تومور توی کل..ل..ل...اش (کله اش)دارد!!
آه!انگار در خنکای زمستان آب یخ رویت بریزند،لب هایم میپرید و دستم رعشه گرفته بود،لحظه ای دنیا را تمام شده می دیدم،وای که ای کاش از این لحظه دیگر نباشد!برای هیچکس...
زبانم بند آمده بود،قلبم تند تند میزد،دندان هاییم روی هم تکان میخوردند،وسط چله ی تابستان احساس سرما میکردم،مغز سرم مور مور میکرد و پلکم دل میزد...
بی بغض،بی مقدمه و بی هیچ انگار از زمین آب بجوشد اشک هایم سرازیر شد،بی صدا بی های بی هوی
سرم را گذاشتم روی شانه ی خان تا چشم هایم جلب توجه نکند،درست همان کاری که در مراسم مادر کرده بودم...
لحظه ای احساس کردم سرم گیج میرود،دستم را به خان تکیه دادم و روی نیمکت نشستم،تازه آن موقع بود که زبان باز کردم و به مند حسن خان گفتم:خود فرنگیس هم میداند؟
گفت:نه،فقط من و تو میدانیم پسرم...
آنقدر حالم گرفته بود که فرصت تعجب کردن از این مخاطبه را نداشته باشم.
گفتم:خوب چطور میخواهید بگویید؟
گفت:نمی...
ابر های دلش باز صاعقه زدند و شروع به باریدن کرد.چشم هایم را بستم،به نیمکت تکیه دادم و گردنم را از پشت نیمکت آویزان کردم طوری که چشمهایم رو به آسمان قرار گیرد،چشم که باز کردم،شاخه های درخت مزاحم دیدن آسمان میشدند.
در این حال و هواهی عجیب و غریب بودم که خان رشته ی افکارم را پاره کرد:
پاشو برویم پیش بچه ها،مرگ یکبار شیون هم یکبار،باید بگوییم و این بار را از روی دوش برداریم..
سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم و راهی شدیم به سمت اتاق،توی راهرو سه چهارتا جنازه آوردند،روی صورتشان پارچه ی سفید کشیده بودند،هرکدام را که میدم حالم را بدتر میکرد...
وارد بخش شدیم،اتاق را پیدا کردیم و وارد شدیم،همه مشغول بگو بخند و خوش و بش بودند و منتظر بودند که سرم فرنگیس تمام شود تا همه باهم از بیمارستان بروند سر کارهایشان...
خان بلد نبود چطور رفتار کند،من در فرانسه چند ترمی روانپزشکی خوانده بودم،قرار شده بود من خبر را بدهم...
می توانی تصورش کنی وقتی عزیز ترین کسی که در قلبت داری در این حال و روز است،همه ی دنیا دست به دست هم میدهدند تا زبانت را بند آورند،انگار هرچه خوانده بودم از یادم رفته بود،بی هیچ اعتماد به نفسی شروع به مقدمه چینی کردم و تحویل دادن آمار زنده بازگشتگان از مرض وامانده ی سرطان،چند دقیقه ای همه را مشغول خودم کرده بودم تا آخرش که دیگر خان تاب نیاورد و با صد من اشک و بغض ماجرا را گفت...
اینکه آن لحظه توی اتاق همه چه حالی داشتند را بازگو نمیکنم،آخر برایم زجز آور است،هروقت به فکر آن روز می افتم تنم مور مور میشود...
توی راه خانه کمترین و ضروری ترین حرف های ممکن بین من و پدرم رد و بدل میشد،از لحظه ای که از بیمارستان خارج شدم،شروع به سرزنش خودم کردم ای کاش زودتر عشق را بیان میکردم،کلی صفت لنگ و لوک و بی عرضه و دست و پاچلفتی به خودم نسبت دادم و کلی خودم را توی خیالم زدم!
***
فردای آن روز صبح خیلی دیر از خواب بلند شدم چون تقریبا همه ی شب را بیدار بودم و زجر می شمردم!بله زجر! هرچه سرم آمده بود را میشمردم و به خدا گله میکردم،از مرگ مادر تا اخراج از دانشگاه و حالا هم بیماری فرنگیس.
راستش آن شب آرزو کردم من جای فرنگیس بودم،آخر زندگی بدون خودم قابل تحمل تر بود.. تا بدون او..!
دل و دماغ هیچ کار را نداشتم،لب به غذا نزدم،تنها کاری که میکردم سیگار کشیدن بود،هی سیگار پشت سیگار،دود پشت دود،اشک پشت اشک.
عصر بود می خواستم آماده شوم بروم خانه ی جدید خان ببینم حال فرنگیس چطور است که تلفن زنگ خورد،تلفن را برداشتم،مند حسن خان پشت خط بود،با همان صدای خش دارش که اینبار لرزش هم گرفته بود گفت:الو سلام
جواب دادم و بعد از احوال پرسی های معمولی،گفت :حسن جان درخواستی ازت دارم...
گفتم: بفرمایید
گفت: قرار است از یک ماه دیگر فرنگیس را ببریم آلمان که آن جا شیمی درمانیش کنند،فقط دکتر قبلش گفته باید مدتی بایک روانپزشک هم صحبت شود تا ذهنش آماده شود و امید را از دست ندهد،انگار توی این بیماری لاکردار امید از همه چیز مهم تر است...
در غم انگیز ترین حالت ممکن خودم خوشحال شده بودم که خان این درخواست را از من کرده بود. اما باز میترسیدم،به خان گفتم :آخر منکه درس را تمام نکرده از کالج اخراج شدم...
گفت:نه من میدانم که تو خیلی کارت درست است.
انگار لابه های بی منطق پیرمرد و دل بی صاحب خودم حسابی آتش به جانم انداخته بود و گفتم:
باشد،به روی چشم!
ادامه دارد.... ا.تنها


0