شعرناب

آتنا ، مریم و دیگر هیچ

*قصه اول . امروز چه روزی است ؟
بومب . نور چشمانش را قلقلک داد ، پلک هایش را گشود و به زندگی لبخند زد ، استرس مدرسه رفتن گرفت و پس از صرف صبحانه ، گونه مادر را بوسید و در دل از پدر خداحافظی کرد . از خانه تا مدرسه را لی لی می رفت انگار که همه دنیا در حال نظاره قدم هایش هستند ، سر چهارراه که رسید صبر کرد تا آدمی که دست به کمر ایستاده و خون از سر و کولش می ریزد ، به درختی سر سبز و در حال حرکت تبدیل شود . آنقدر از ترافیک ، مریضی و خواب ماندن برای ناظم مدرسه گفت تا ناظم با لبخندی از روی زیرکی به او اجازه ورود به کلاس را داد . خودش نمی داست امروز چه روزی است ؟ . کلاس پر از کاغذ رنگی ، پر از بادکنک ، پر از دوستت دارم های حک شده بر تابلو پر از ... . از پشت شیشه های نرده کشیده کلاس همکلاسی ها و معلمش را دید که برایش دست تکان می دهند و بوس می فرستند و از او می خواهند چند قدمی جلوتر بیاید . همین که چند قدمی به جلو برداشت ناظم زنگ مدرسه را به صدا در اورد و یک سطل پر از یخ بر سرش هوار شد . بومب . ولم کن وحشی ، موهام و نکش ، مگه من عروسکم داری چیکار می کنی . بومب . پدر و مادرش با یک بسته کادوی بزرگ وارد خانه شدند . مات و مبهوت ، خانه به نوار غزه تبدیل شده بود . همه جا را گشتند پول ها و طلاها سر جاشان بودند . آتنا نبود . راستی امروز چه روزی بود ؟
*قصه دوم . این ریاضی لعنتی
بومب . آقای جبرانی با سبیل های بنا گوش در رفته اش مسئله چند معادله و چند مجهولی معروف خود را روی تابلو نوشت . همیشه در اولین جلسه دانشجویان را محک می زد و به واسطه مسئله ای که حتی خودش از پاسخ دادن به آن عاجز بود ، باهوش ها و بی هوش های کلاس را کشف می کرد . همه می ترسیدند پس از چند دقیقه ای که از نوشتن مسئله بر روی تابلو گذشت . صدای باز و بسته شدن در را از پشت سرم شنیدم . دختری با عطر تندی که به تن داشت از کنارم عبور کرد و مغرورانه روبه رویم نشست . قد کوتاهی داشت ولی از حالت راه رفتنش می شد فهمید از آن زبان درازهایی است که خدا به داد مادر شوهر برسد . آقای جبرانی ماژیک را گوشه تابلود گذاشت و با صدای کلفتی گفت : خُب حالا کی می تونی این مسئله رو حل کنه فکر کنم از ... . دختری که هنوز بوی عطرش بینی ام را می سوزاند با صدای بلند سخن آقای جبرانی را شکست : این مسئله قابل حل نیست . همه دختر ، پسرهای کلاس خنده عمیقی سر دادند ولی اقای جبرانی با اعتماد به نفس کامل گفت : آفرین دختر ، فکر کنم تو رو بشناسم قبلا با هم کلاس داشتیم ، باز بچه ها پوزخندی زدند ولی دختر از صندلی بلند شد و گفت : نه ولی دوست ندارم الان هم با شما کلاس داشته باشم . بومب . دیگر آن دختر را ندیدم تا اینکه دیروز در اینستاگرام عکسش را دیدم که زیرش نوشته بود نابغه ریاضی ایران بر اثر سرطان درگذشت .


0