شعرناب

ملنگ(6)

ملنگ قسمت ششم.
چند دقیقه ای گذشت،همان جا ایستاده بودم.
باد خنکی می وزید،زنبور های عسل در هوا می رقصیدند،بوی علف تازه داشت روحم را نوازش می داد.
غرق دراین زیباییی ها بودم که دیدم حسن نقره دارد از دور با گاری می آید.نزدیک شد تا به من رسید.
گفت:حسن آقا جان قربانت شوم این گاری این شما این هم گونی های کود. من باید بروم آب انبار خان را خالی کنم.که گندآب شده،انگور واکنی ها هم نزدیک است،باید آب را عوض کنم. کاری نداری با من؟
گفتم: نه حسن نقره جان شما برو من هم این ها را بار میکنم می برم خانه ی خان.
لبخندی زد خداحافظی کرد و کمر خم کمر خم رفت....
دسته ی گاری را گرفتم و به سمت گونی های کود بردم،ایستادیدم،یکی یکی بار کردم.نیم ساعتی گذشت تا همه را گذاشتم روی گاری.خسته شده بودم،کمی نشستم تا خستگی در کنم.
در سایه ی خانه باغ نشستم و به دیوار های گله به گله آن تکیه دادم،پاهایم را دراز کردم و دست هایم را پشت سرم قلاب کردم.
مدتی گذشت برخاستم تا گاری را ببرم خانه خان.دسته ی گاری را گرفتم،کمی عقب آوردم،عقبش را بالا دادم،آن را چرخاندم به سمت راه.
زوری زدم و گاری را حرکت دادم و روانه شدم به سمت خانه خان.
راه سرازیری بود،گاری خودش می رفت فقط باید مواظب میبودم که یک وقتی رها نشود و برود بخورد به این ور آن ور.
راه طولانی را طی کردم و بالاخره رسیدم به خانه ی مند حسن خان.
در زدم،مدتی منتظر ایستادم و کسی آمد پشت در با صدایی نازک گفت:کیه؟
گفتم:حسن هستم.
از پشت در گفت:حسن ؟
گفتم:بله پسر احمد خان.
در باز شد.پشت در دختر بچه ای ایستاد بود،تقریبا همسال خودم بود.اسمش را نمیدانستم احتمالا دختر آخر خان بود.
لبخندی زد و گفت :بفرمایید
آمدم مثل پدرم خوشمزگی کنم گفتم:خب اینطور که شما جلوی در ایستادی که نمیتوانیم بفرماییم!
اخم تلخی کرد،چروک صورتش را به رخ کشید و پشت به من کرد و رفت. آن لحظه خیلی خوشحال بودم که قدرت خودم را به رخ اوکشیده ام،احساس قوی بودن میکردم.بعدا میتوانستم جلوی همسالانم باد بیندازم توی سر و برای همسالانم بگویم دختر خان را سکه یک پول کرده ام.
خلاصه که خیلی به خودم افتخار کردم آن لحظه.
توی همین افکار بودم که خان داد زد بیا تو حسن چرا دم در ایستادی؟
خواستم گاری را ببرم تو دیدم جا نمیشود.آن را کمی آوردم عقب و شروع کردم یکی یکی کیسه ها را روی کول گذاشتم و بردم تا مکانی که خان میگفت.
بی انصاف دستش را زده بود کمرش دستور میداد و من بدبخت حمالی میکردم!
ساعتی گذشت و کار تمام شد.
بعد خان گفت : بیا حسن جان بنشین تا بگویم فرنگیس برایمان چای بیاورد.
روی تخت توی حیاط نشستیم،غاز ها دنبال مادرشان رژه میرفتند،صدای قدقد مرغ های خان هم حسابی سرسام آور بود.همه را ول کرده بود توی حیاط برای خودشان بچرند.
مدتی گذشت دختر کوچک خان که دم در باهاش روبرو شده بودم سینی به دست آمد به سمت ما،اول سینی را دراز کرد به سمت پدرش.خان با اشاره ای مرا نشان داد و طوری به او فهماند که اول مهمان!آن هم مهمان بدبختی که جانش را همان روز اول کنده اند.
دخترک سینی چای را جلویم دراز کرد تا آمدم چای را بردارم،استکان ها لیز خوردند و جفتشان ریختند روی شلوارم.
آی که چقدر بد سوختم آن روز،خان هم خنده ای سر داد که صدایش به آسمان میرفت.
فرنگیس هم زد زیر گریه و رفت!
خان همانطور که میخندید گفت:هنوز مانده تا کد بانو شود. و به خنده ادامه داد.
راستش را بخواهی آن لحظه دلم خیلی سوخت.نه برای خودم که برای فرنگیس.آخر بیچاره خیلی ضایع شده بود."
دویدم وسط حرف ملنگ و گفتم: راستی ملنگ قیافه اش چطور بود؟ خوشکل بود؟
خنده ای تلخ زد و ادامه داد:
" انگار خدا در خلقتش حسابی سنگ تمام گذاششته بود.دختری لاغر اندام با پوستی گندم گون،وقتی میخندید روی گونه هایش چال می افتاد.
چشم های درشتی داشت و خلاصه همه چیزش حسابی جفت و جور هم بود.هرچه زمان میگذشت بزرگتر میشد بهتر میشد."
بلند خندیدم.
ملنگ با اخم ادامه داد:
"آن روز که گذشت از آن به بعد روز ها می رفتم خانه خان برای کار.هرکاری هم که میرسید انجام میدادم.
سه چهار سالی میشد که میرفتم آنجا شده بود کار هرروزم.یک جورایی وابسته اش شده بودم."
گفتم:فرنگیس؟
گفت: شاید
آهی کشید و ادامه داد:
"دیگر زمان آن رسیده بود که بروم فرنگ برای تحصیل.
فکر اینکه بخواهم ترک خان و اهلش را بکنم از ترک خانواده خودم بیشتر آزارم میداد.
پدرم میگفت: تو تنها پسر منی باید بروی فرنگ با سواد شوی.
مادرم نشسته بود پای پدرم که احمد میرزا هرطور شده حسن باید همین جا درس بخواند.من نمیگزارم پسرم را بفرستی فرنگ.آنجا بلاد کفر است و مردمش همه کافر.آن وقت تو میخواهی پسر دسته ی گل مسلمانم را بفرستی فرنگ کافر شود؟
میدانی چه میشود؟
پدرم میگفت : نه!چه میشود؟
میگفت:آن وقت باید به جای مسجد از میخانه بیرونش بیاوری.کارش میشود عرق خوری و مجالس لهو.جای نوحه خوانی میرود اوپرا خوانی!
بعد هم محکم میزد روی دستش و میگفت:اعوذ باالله من الشیطان اللعین!
پدرم هم خنده ای سر میداد و حسرت می خورد به حال مادرم و میگفت:ای خدا چه میشد من هم مثل این زن بی عقل بودم!
...
ادامه دارد...


0