شعرناب

میوه ممنوعه .....

بِــســمِ ألله ألٌرّحـــمنِ ألٌرَحـــیـــمــ
یکی بود یکی نبود
چرا همه بودن ولی هیچکی نبود
همه خفته بودند و همه عالم خواب و
بود و غیر از خدای مهربون هیچکی نبود
تو روزی روزگاری تو صبحی تو شبی توی شهری مردی مجرد .....
مردی مجرد با خدا اهل دین و ناموس و حیا بود.....
روزی عزم سفر کرد به دیار عشق که امام و حضرتش را در دیار غربت زیارت کند .
بعد از کویر میرسه به منزلی که دیواری بین آن نبود سر تا سر آن باغی پر از درخت های گوناگون از میوه های رنگارنگ و چمن زار و دارنده رودی بود و.... بود خلاصه کنم بهشتی بود واسه خودش.
با صدایی رسا جوانک فریاد می کشید که بقول قدیمی ها دق الباب کنه اما نوایی به گوشش نرسید.
از فرد تشنگی و گرسنگی عقل بر کف داده بود پس رفت داخل تا خودش رو سیراب و سیر کند.
اول دست برد داخل آب و آب پاشید به سر صورتش و خودش رو سیراب از آب کرد و رفت چند تا میوه خورد تا گرسنگیش رفع بشه ، بعد از رفع اینها یادش آمد خدایا من داخل شدم بدون اِجازه از صاحب خانه و برکتش رو خوردم خدایا چیکار کنم از این همه بدهی خدایا کمکم کن.
فکر این اُفتاد که پولی بگذارم و نوشته ای تا مرا ببخشد بعد به فکر فرو رفت که هر کسی می تونه این پول رو برداره خدای من چیکار کنم.
رفت با عرق شرم روی صورتش و گریه کنون پیش همسایه اش در حوالی چند کیلومتری عراق ، گقتند چرا پریشانی ؟ گفت :من حق کسی و خوردم و نمی دانم اُون طرف کجاست ؟ شما می دانید صاحب اُون باغ کجاست ؟
گفت بلی میدونم کجاست ؟ خوب کجاست بگو !!¡
در نزدیکی منزل گاه مولایم علی (ع) اُون که هزار و سیصد سال پیش پادشاهی کرد ، آدرس و بهش میده ، ولی اُون جوونک راه اُفتاد و رفت و هر شبانگاهی و هر صبح گاهی در طی راه که می رفت تو فکر این بود که آیا مرا حلال می کند یا نه ، توی راه با خطراتی هم مواجه شد از قبیل حمله گرگ و راهزن ، گم شدن راه ، ترسیدن از خبطی که انجام داده و....
پسرک اِینقدر که گریه کرده بود لاغر اَندام شده بود به طوری که شبانه روز می تاخت که به منزلگاه اُون صاحب باغ برسد و از چند ماه به منزل اُون آقا میرسه وقتی در خونش رسید هر چه درِ خونش رو میزد کسی درو باز نکرد.
بعد از مدتی از شدت ضعف ش از هوش میرود و یک نفر اُو رو به خانه ش می بَرد و بعد از چند روز به هوش می آید و می پرسد تو کیستی ؟ من اینجا چیکار می کنم ؟ گفت مرد غریبه که تو از هوش رفته بودی در خانه اُون بابا ، چی شده منکه از دور دیدمت پریشان حال بودی ؟ جوانک کل قضیه رو براش تعریف میکنه !!!
اها پس قضیه از این قراره ، گفت شما می دونید کی به خونه میاد ؟ گفت فکر کنم که یک ماه دیگه برگرده خونه ، پسرک گفت آخه چرا مگه کجا رفتند ؟
گفت خانه خدای متعال ای وای به من گفت هیچی نگم شما نشنیده بگیرید ، باشه هر وقت آمد به من بگو ، اُون پسر که اَز ترس خدا و حلال نکردن آن آقا که می بخشدش یا نه تو همین فکر بود که رفت نزد اَمیرالمومنین علی (ع) نزد قبر مطهرش گریه می کند که یا علی از خدا بخواه که بندازه توی دل اُون آدم که مرا ببخشد ترو خدا تو را به مولایت حضرت اَحمد بن عبدالله (ص) همسرت حضرت فاطمه (س) ، تو را به فرزندانت حسن و حسین و عباس (ع) قسم میدم کاری کن که او من رو ببخشه .
بعد از گریه زاری به خونه اُونی که تازه شده بود دوستش در عراق میرود و می خواهد که وسایلش را بردارد که جای دگر اتراق کند اَمّا رفیقش نگذاشت که بره گفت تا برگشتن اُون مهمان خانه منی و هیچ جایی نمیروی مگر برای خرید ، حضرت علی (ع)بزرگوار می فرمایید ؛ که ...
مولي اميرالمؤمنين عليه‌السلام
خدا را ! خدا را ! در نظر بگيريد و حُرمت مهمان را رعايت کنيد! مهمان جز اينکه خشنود و سپاسگزار شما باشد نبايد از نزد شما خارج شود. (مستدرک، ج ۱۶، ص ۲۴۱)
پس شما در خانه من میمانید اگر راضی هستید و اگر غیر از این باشد من به زور نمی توانم کسی را در خانه حقیرم زندانی کنم .
پسرک مجاب به موندن شد و گفت چشم هر جوری که شما بگید منکه جایی رو بلد نیستم پس پیش شما می مانم .
یک ماهی گذشت و اُون آقا بر گشت به منزل خویش اَمّا بعد از زیارت اَعمئه اَطهار از اُون جایی که آن آقا نگران دخترش بود و نمی خواست سیاه بخت بشه فکر اِزدواج تنها دخترش بود که دست یه ناکسی ندهد که سختی ببیند....حالا به اُون هم میرسیم بحث درباره پسر جوون بود.....
پسر باز یک بار دیگه به درِ خانه ی اُون آقا میره و اجازه ورود و میهمانی می گیره و شب دعوت میشه به خونش و باکسب اجازه چون بار اَوّل اجازه نگرفت که اینجوری شد ، صاحب خانه گفت بفرمائید خانه خودتونه ،
نشستن توی خانه و گفت می تونم کمکتون کنم ؟ گفت بلی می توانید صاحب خانه گفت چه طوری می تونم کمک تون کنم !!!!
گفت فقط حلالم کنید نگذارید بعد از مردنم مؤاخذه بشم به خاطر گرسنگیم ، ماجرا را برایش شرح داد ، اون آقا پیش خودش فکر کرد و گفت ؛‌ به یک شرط شما رو حلال می کنم که با دخترم که کور و کچل و فلج و ناینا هست ازدواج کنی و اگر غیر از این باشه نه من شرمنده شما ام....
پسرک گفت پیش خودش خدایا کمکم کن آخه من چه جوری یک عمر با این دختر زندگی کنم ؟ در خودش بود گفت ازدواج با این دختر بهتر از خریدن غضب خداوندیست اُون پسر فردای آن روز رفت پیش صاحب خانه گفت بنا بر سنت پیامبر اعظم محمد مصطفی حضرت محمد (ص) و با اجازه خداوند متعال به این ازدواج راضی هستم و با دختر شما ازدواج میکنم صاحب خانه گفت فردا عاقد خبر می کنم شما هم با لباس تمیز بیایید پسر جوون گفت باشه میام.....
فردا پسر رفت که تن به ازدواج بده و نشست تا خطبه عقد رو بخونه ، پسرک گفت چرا دختر تون رو نمیارید ؟ گفت بعد از خواندن خطبه می آید خطبه خوانده شد و پسرک مبهوت به فکر اینکه خدایا شکرت حلالم می کند و بیچاره من که با این دختر می خوام ازدواج کنم ، پدر دختر گفت دخترم چند تا چایی بیار بابا شوهرت مشتاق دیدار توست ، دختر گفت چشم پدر.....
دختر از پشت پرده بیرون آمد "دختر قد بلند ، لاغر اندام ، صورتی کشیده و مهربان با لبانی سرخ ، چشمانی درشت و رنگی ، ابروی کشیده ، و دماقی قلمی و صوری نورانی و نامش زهرا بود"و چای تعارف کرد به پسر که حالا مرد شده بود گفت : دست شما درد نکنه خواهرم ممنونم ، دختر نگاهی به پدرش کرد و گفت پدر این چه میگه ، پدر گفت پسرم چرا نگاه به عروست بهتر بگمـ به همسرت نمی کنی ؟
پسرک گفت : بگویید زن من بیاید تا ما برویم ، پدر گفت ؛ من همین دختر را دارم و فقط خواستم تو را امتحان کنم که تو سر بلند بیرون آمدی پسرم مبارکت باشد و هدیه من به شما آن باغ ایرانیست و چند رأس گاو و گوسفند و اسب ، و چند نفر شتر به شما هدیه میکنم.
پسر که متعجب بود و از شوق با گریه سر خودش رو با نگاهی به قلب خودش سر به آسمان برد و گفت خدایا خیلی ممنونم خدایا متشکرم درود بر تو و خاندان حضرت محمد (ص) ، پدر گفت پسرم همسرت را بردار و برو به دیارمون ایران و یک قولی بده که دخترم را خوش بختـ کنی و آسانی را برایش فراهم کنی .
پسر گفت چشم پدر به تمامی امامان و پیامبران و به خداوند یکتا که باعث آشنایی ما بودند قسم که بر دخترت سخت نگیرم و مهربانی و عشق به دخترت بورزم .
و بعد از اون روز با پدر رفتند زیارت اهل بیت و آخرین زیارت زیارت امام حسین (ع) بود در آنجا اون روز پدر دختر سر از سجده بر نداشت و به دیار باقی شتافت دخترک نو عروس بی پدر گشت و طبق وصیت نامه پدرش ، پدرش را در صحن امام زیر پای زاعران دفن نمودند و تمام دارایی های پدرش را در عراق را دو سومش را به خریه داد و یک سومش هم به دختر رسید ، که اون هم خرج بچه های بی سرپرست شد ، چون خودش هم به جز شوهرش بی سرپرست شده بود.
پسر و دختر با هم زندگی کردند و خوش بخت شدند و این بود خواست پروردگار.....
پـــــــایـــــــــاڹ
فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ .......
این حقیقت را شما قضاوت کنید .......
و در پایین آیات قر آنی و سخن اَهل بیت را در مورد این داستان می نویسم
نویسنده و نوشته ای از :
مجید مولودی
1396


0