شعرناب

نابک ،داستان های کوتاه آخرین سحر

#آخرین_سحر
بالاخره رسید
معلوم نیست دلم چه مرگه شه ..
خاک برسر از نیمه ماه مدام گفته آخیش دیگه افتادیم تو سرازیری!
دیگه چیزی نمونده!
مدام با من از خدا تشکر کرده که امسال هم درحقش لطف کرده تونسته روزه هاش رو بگیره.
سه روزه ذوق مرگ شده که ماه داره تموم می شه.
برای هر کس فیلم بازی کنه برای منی که تو سینه جاش دادم که نمی تونه!
آخه پیش غازیو معلق بازی؟!!
اما الان راست راستی حالش خرابه!
طفلی داره دق مرگ می شه
از افطار تا حالا کلی باهاش حرف زدم که خوب چه مرگته؟!!
چیزی نمی گه همینطور ریز ریز شور می زنه !!
ریز ریز زار می زنه!!
من می دونم چشه ها،اما می خوام خودش لب باز کنه تا سرکوفتش بزنم که ،هان تا دیروز ظهر که با دمت گردو می شکستی ؟حالا غم باد گرفتی؟!
خودش از نگاهم می خونه می خوام چی بگم ،اما دروغ چرا خودمم عزا گرفتم
کو تا سال دیگه که یک ماه قبل از اذان بلندشم و عاشقی و...
اصلا معلوم نیست تا سال دیگه زنده باشم یا مرده که مثل بچه ها خودم رو لوس کنم و خدا نازم رو بکشه و هر غلطی کردم ثواب به پام بنویسه حتی خوابم رو !!
دیگه عاشقی رو دوست داره وترکش براش سخته.
به روم نمی یاره اما اونم داره می بینه ریز ریز اشکم میاد
هر دومون می ترسیم تا صدای تلویزیون بلند بشه عید آمد و عید آمد انقدر غرق زندگی بشیم که این حال و هوا رو گمش کنیم.
#سودابه_حمزه_ای
عضو محترم گروه نابک
#نابک_کانال_رسمی_داستانهای_کوتاه
@naabak_nab
#سایت_ادبی_تخصصی_شعرناب
sherenab.com


0