شعرناب

فِرِدی سگه(داستانک)


یادمه یه سال قحطی شدیدی تو این مملکت اتفاق افتاد که باعث شد یه عده آدم بیگناه با شیکمای خالی و پوستای به استخون چسبیده به دیدار خالق هستی بخش بشتابند.
یه بعدازظهر تابستونی تو همون سال طاقت گرمای داخل ساختمون را نیاوردم و ولو شدم روی صندلی کهنه ی جلوی در خونه ام.تو احوالات خودم بودم که متوجه شدم یه سگ پشمالوی گنده روبروی من واستاد و گفت:گشنمه،یه لقمه نون بده بخورم و چند بار هم این حرف را تکرار کرد.باورکردنی نبود،سگه داشت حرف میزد .اون هم با لهجه غلیظ محلی.من که هم تعجب کرده بودم و هم ترسیده بودم،به سرعت نور از جام بلند شدم و رفتم داخل ساختمون و تا یه هفته بیرون آفتابی نشدم.
از این قضیه با کسی حرفی نزدم،تا اینکه یه روز فِرِدی،همسایه دست چپی ام،واسم تعریف کرد که یه بعدازظهر تابستونی،تو دوره قحطی از یه خوک که روی صندلی شبیه صندلی من لمیده بوده،تقاضای یه لقمه نون خشک کرده.
گرسنگی لعنتی...
2017 .Mosadegh


0