شعرناب

افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره...

واژی / کاش زانو زده بودی
لشگر بیشمار مزدوران /نمیشد گفت محاصرش کرده بودند / اون به تنهایی انگار لشگری عظیم بود در تمنای تیرهای شکسته اونها بر وجود پاره پارش / موهایی که صورتش رو پوشانده و خون آلود بود در تمام لحظات جنگ و با عرق سرد صورتش رو پذیرایی میکرد در باد گرمی که همراه شده بود با غبار رزمگاه /شمشیر بی گذشتش از پوست و استخوانهای شکسته دژخیمان /به این اشاره داشت که حالا زمان زانو زدن نبود برای واژی /به آرامی به سمت عقب نگاه کرد / تمام مزدورانی که حتی نیم قدم هم جسارت نزدیک شدن نداشتند چند قدمی عقب رفتند / چشمان تیز بینش از زیر موهای خیسش که از بارش نرم نرم بارانی که تازه شروع شده بود/ نگاه به کسانی میکردند که حتی نمیدونستند چرا با او میجنگند / باران لطیفی که به آرامی شروع شده بود / موهای خونین اون رو زیبا تر از قبل میکرد در چشمان هر بیننده ای / بویی رو حس میکرداز کنارش که براش چیزی رو یاد آور میشد / چیزی که به اون قدرت بریدن میداد و شکافتن پاره های تن دژخیمان رو / بویی لطیف تر از عطر یک نوزاد و تحریک کننده تر از بوی تیز بدن هر بانوی خیره کننده ای که تا به حال آفریده شده بود / بویی که عفونت محیط رو همچون گیاهان دارویی تبدیل به رایحه دلپذیر اولین همخوابی با آبهای صاف و بکر هر رود دست نخورده ای میکرد / ملکه رو صورت و رو به زمین افتاد ه بود / این تصویری بود که حتی دیدنش رو باور نمیکرد واژی / شمشیرملکه روی زمین گویا میخواست بی پناهی سرداری رو یادآور بشه که در هر حال یک بانو بود با تمام زوایای لطافت و شکنندگی که داره / بانویی که هزاران سرباز فقط با اشاره ای از او دلاورانه ترین جانبازیها رو انجام داده بودند / حالا تن بی جان لشگری از اونها زیر نعلهای بی شرم مرکب های بی روح مزدوران در حال پاره پاره شدن بود / موهای ملکه رو نگاه میکرد که به نرمی گویا در کنار سر با عظمتش داشت زمین رو پناه میداد / صورتی ملیح که حالا خاک نبردگاه اون روبا خونی نفرینی در آغوش گرفته بود / چشمانی که در عین مادرانه نگریستن لشگریانش به بیرحمی در زمان جدال با اهریمنان ملکه سرما شهره بود /حالا واژی بالای سر بانویی بود که حاضر بود برای اون تا آخرین قطره خونش رو هم نثار هرزگی مزدوران سیواره کنه / با تمام افتخار / واژی به زره روی سینش نگاه کرد / شاید بیست تیر شکسته رو در یک لحظه سرشماری کرد / اولین باری نبود که تن تنومندش این تیرها رو تجربه میکردند / به یاد می آورد زمانی رو که تجربه کرده بود چشمان سیواره زیبا رو برای اولین بار / عطر گیسوان اون رو در وزیدن باد های دره نای / ابراز عشق سیواره رو / زمانی که به راحتی روحش رو به ملکه سرما فروخته بود برای ابدی شدن / به یاد می آورد تک تک قربانیانی رو که تنها چند صباحی از عمرشون میگذشت در بارگاه سیواره / فرزندان آدمیزاده ها رو که واژی قربانی کرده بود و حالا / بالای سر بانوی آدمیزاده ها ایستاده بود / ملکه زیبای اونها / ملکه شه بانو پرشای انسانها / به یاد می آورد دیدارش با اهریمن بزرگ رو برای اولین بار پس از تن دادن به تن نا پاک سیواره و لحظه ای که روح اهریمن بزرگ در حال تسخیر کردن تن بی اختیارش بود / حالا با نیزه ای که در ابتدای اون که روی زمین بود سری بریده شده از اهریمنان رو به نشانه مخالفت در کنار پاهای خود گذاشته بود / به شمشیرش نگاه کرد /گویا برای اولین بار بود که همدیگه رو میدیدند و پیمان میبستند که از بانوی انسانها محافظت کنند / کسی از لشگر ملکه زند ه نمونده بود / هیچ کس / دایره دژخیمان هر لحظه تنگتر میشد / سرش رو بلند کرد و به چشمان اهریمن بزرگ که در تک تک حدقه چشمان مزدوران ملکه سیواره خودنمایی میکرد نگاه کرد / واژی / فرمانده یاغی سیواره / حالا شاید / در آخرین لحظات حضور در دنیای انسانها / سعی در بخشیدن وجدانش داشت با جدال بی پایانی که گویا قرار بود با اهریمن بزرگ داشته باشه /چشمان معصوم کودکانی رو که گاهی برای ابدی شدن سیواره به تمام معنی از حدقه های نحیفشون جدا کرده بود در عین زنده بودن به یاد آورد و زجه های بی پناهشون رو / استخوانهاش تیر میکشید / چشمانش به آرامی از اشکی که شرمگین بودنش رو نشون میداد لبالب شد / اشکی شورتر از بخت فرزندان قربانی شده آدمیزاده در سرزمین خود / در زمینی که پادشاه آفرینش در اختیار انسانها گذاشته بود و اهریمنانی چون ملکه سیواره و متحدانش با لشگریان بی روحشون سعی در تسخیرش داشتند /به آرامی به آسمان نگاهی کرد / قدمی به جلو برداشت / به سمت لشگری که تا اندک زمانی پیشتر / فقط تا چندی قبلتر فرماندهی اونها رو به عهده داشت / فقط تا قبل از زانو بر زمین گذاشتن ملکه انسانها / تصویری مبهم از یک زن در ذهنش ایجاد شد در اون لحظه که تا همین زمان که در اون بود نمیفهمید که تصویر چه کسی رو دیده / به یاد آورد صدای سیواره رو که در مشایعت اون به این نبرد ازش خواسته بود که زانو بزنه در مقابل امرش و در قصر عظیم ملکه دره نای و برای آخرین بار زانو بر خاک نهاده بود واژی / به یاد آورد فقط چند زمان کوتاهی قبلتر رو که چشم درچشم/ بالای سر ملکه انسانها بود و صدای سیواره / ملکه سرما / ملکه با شکوه دره نای به اون امر کرده بود تا چشمهای بیجان پرشا رو هدیه ببره و این افتخار رو به عنوان معشوقه واژی به اون عطا کرده بود / به یاد آورد نگاهی پاک رو قبل از بسته شدن پلکهای سراپا پاکی ملکه شه بانو پرشا که به بزرگی به اون امر در پاسداری کرده بود / و حالا شاید روح از بدن ارزشمند پرشا پرکشیده بود و لی / واژی / فرمانده و عشق بزرگ سیواره / طغیان کرده بود بر معشوقه بیرحمش / تصمیم واژی قابل برگشت نبود / با قدم بعدی که برداشت زیر پاهاش تیغه شمشیر ملکه پرشا رو حس کرد / گویا شمشیر بانوی انسانها از اون دعـوت به اتحاد میـکرد برای ریخـتن خون مهاجمان/زانو زد در کنار جسم ملکه / شمشیر رو در دست دیگرش فشرد / گرمای عجیبی رو تجربه کرد که مطمئن بود از دستان اصیل زاده ملکه انسانها میرسید / به آرامی بلند شد / به آسمان که حالا با تمام قدرت می بارید نگاه کرد / سعی کرد ایستادنش در اوج احترام طوری باشه که بدن ملکه در میان دو پاهاش داشته باشه / همچون دو ستون برای محافظت از اون / تا نفس آخر / صدایی که در گوشش نجوا میکرد رو میشناخت / سیواره از دره نای هنوز بر روح اون تسلط داشت گویا و به آرامی در جمجمه زخمی واژی نجوا میکرد / عشق من / مرد بی نظیرم / تنها خواسته من / صاحب قلبم / واژی / سردار بزرگم / کاش زانو زده بودی و چشمان این انسان نفرینی رو برای معشوقت آورده بودی / مثل تمام قربانیانی که .../ فریادی از حنجره خونینش بیرون اومد / فریادی ترسناکتر از کابوس هایی که از اون لحظه به بعد قرار بود بر لشگر دژخیمان وارد بشه /سایه ای از دور نزدیک میشد گویا /سایه ای از آسمان / بی توجه به همه چیز دردناکترین تیرشکسته وارد شده به زرهش رو بیرون کشید تا بوی خون مزدوران سیواره رو تشنه به جنگ کن / پاره ای از گوشتش با خونی که پس از تیر شکسته از بدنش خارج شد کافی بود تا صدای همهمه و فریاد نامفهوم اهریمنان رو به میهمان نوازی نبرد بکشه / چشمانش رو بست و مثل همیشه با هدایت بوی شرمناک این جسمهای خریداری شده/ به تاوان خواسته ملکه سرما شروع به رقصانیدن شمشیرهای کرد در دستانش که با حرکات موزونشون بریده های تن مزدوران رو بر زمین میریختند / چشمانش بسته بود /سایه ای رو که آسمان رو پوشوند حس کرد / سایه ای که وقتی با حرارتش از بالای سر اون رد شد گویا تنوره ای از آتش رو تا مسافتی طولانی با خودش همراه کرد / به نرمی میرقصیدند شمشیرهایی که هنر رزم رو در دستان واژی تجربه میکردند / احساسی سرد یکی از اونها رو همراه با دست از واژی به آسمانی هدایت کرد که از اون مژده رسیدن ناجی حس میشد / دستی که شمشیر واژی در اون جا گرفته بود حالا روی زمین افتاده بود و دست دیگرش پیوندی بی پایان داشت با شمشیر اصیل ملکه شه بانو پرشا / بانوی آدمیزاده ها / تعداد اهریمنان اطرافش اینقدر زیاد بود که اگراز بالا به صحنه نبرد نگاه میکردی لشگری از مورچه ها رو میدیدی که گویا برای پاره پاره کردن تکه قندی /با هم میجنگیدند / میدونست که هنوز دست اهریمنان اطرافش به بدن پاک ملکه نرسیده / سایه ای سهمگین از آسمان دوباره عبور کرد / سایه ای داغ که اینبار حرارتی رو/ رو به پایین هدایت میکرد / صدای همهمه اهریمنان اینقدر زیاد شده بود که حتی صدای چکاچک شمشیر خودش رو هم نمیشنید / بادی گرم از بالا میوزید / احساس کرد که اطرافش از مزدوران خالی شده / چشمان خستش رو باز کرد / اژدهایی به بزرگی یک کوه بر تلی از اجساد و روبروی او ایستاد بود و گویا آماده پاره پاره کردن او بود / اژدها به شمشیر ملکه که در تنها دست پیکر خونین واژی پا بر جا بود نگاه میکرد / در لحظه ای گویا / فوجی از اجساد مزدوران رو بر زمین ریخته بود این موجود بزرگ و هولناک / تصمیمش رو گرفته بود اژدها / بالهای عظیمش رو باز کرد و با غرشی که گویا تمام نبردگاه رو لرزوند تصمیم به نابودی واژی رو اعلام کرد / پاهای واژی همچنان در دو سمت ملکه به پاسبانی مشغول بودند /با تمام قوا / به نرمی چیزی رو روی مچ پاهاش حس کرد / نگاه کرد / دست ملکه بود / زنده بود بانو / این تنها چیزی بود که گویا غرش اون موجود عظیم رو راضی میکرد به آرامش / لبخندی صورت واژی رو پوشوند و این آخرین تصویری بود که ملکه از اون دید قبل از واژگون شدن فرمانده / حال / اندام زره گونه شباک باز ملکه بزرگ رو در بر گرفته بود و به اردوگاه میبرد در آسمانی که زیر اون مزدوران در هیاهو و فراراز این بالهای آتشین بودند


0