شعرناب

افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره .....

پایان ملکه شاره یا ملکه سیواره
چشمهایی که هزاران سال بود همدیگر رو میشناختند / از ابتدای بودنشون تا امروز که برای حمایت یا جنگ با یک انسان رو در روی هم ایستاده بودند / ملکه شاره پایان دهنده جنگها در مقابل خواهرش ملکه سرما / سیواره / که دیوانه وار فقط به دنیایی فکر میکرد که در چشمان شه بانو پرشا وجود داشت / تمام خواسته اون /داشتن اراده آدمیزاده در اختیارش بود / چیزی که حالا پرشا /ملکه انسانها اونرو داشت / توان روح و جسم موجوداتی که هر کدوم دنیایی عجیب رو در چشمهاشون به این سو آن سو می بردند و این تنها چیزی بود که ملکه سرما /در هیچ شرایطی مگر تسخیر روح بردگانی که روزی انسانهای آزادی بودند و حالا به شکل موجوداتی عجائب الخلقه و دهشتناک / به زور / در اختیار گرفته بودشون / این در اختیار داشتن با اختیاری که ملکه پرشا در مورد آدمیزاده ها / موجودات ورای تخیل ملکه سرما داشت /بینهایت متفاوت بود / کافی بود که ملکه پرشا اراده کنه تا به عنوان بانوی انسانها بتونه تمام روح و جسم اونها رو در اختیار داشته باشه و این فقط به قدرتی که در دنیای درون چشمهای اون بود مربوط میشد و نه هیچ چیز دیگه / پاهای تقریبا نا پیدای ملکه شاره به آرومی افتخار لمس شدن رو به زمین دره نای داده بودند / دستهاش رو همراه با ساز زهی که در دست داشت بالا آورد / گویا قرار بود این جنگ طولانی میان آدمیزاده ها و مزدوران بی اراده ملکه دره نای /با صدای ساز ملکه شاره به پایان برسه / واین زمانی بود که لشگریان آدمیزاد ها / به رهبری ملکه /شه بانو پرشا به دروازه ها ی دره نای یعنی همون زنجیرهای عظیم جزیره معلق رسیده بودند و برای عبور از اون و ورود به جنگل محافظ ملکه تمام تلاششون رو میکردند / سیواره با تمنایی که خالی از تمام غرورهمیشگیش بود به چشمان شاره نگاه میکرد / چشمان نیمه باز این الهه زیبا که اثری از جانب داری در اون دیده نمیشد / شاره چشمانش رو بست و شروع به گفتن چیزی کرد که گویا برای سیواره مثل یک کابوس بود / به یاد بیار وقتی پاره های وجودت رو قربانی کردی / به یاد بیار زمانی رو که از خودت هیولایی ساختی که حتی در میان خواهرانت هم جایی نداشت / به یاد بیار چشمان گرمی رو که عشق انسانی رو با افتخار در خودش داشت و تو سر از بدنش جدا کردی / مردت رو / به یاد بیار چشمان فرزندانت رو زمانی که از تن تو شیره ریشه دواندن رو میگرفتند / به چشمان تو خیره میشدند به عنوان تنها و بزرگترین پناهگاهی که تا اون لحظه میشناختند / به یاد بیار کودکانی رو که روح و جسمشون رو قربانی خواسته بیهودت کردی / به یاد بیار تاوان ابدی شدنت رو / به یاد بیار تصویری که در چشمان گرم ملکه آدمیزاده ها وجود داره / سیواره امروز / تا پایان حضور آفتاب در آسمان آفرینش /آیا تو هنوز وجود خواهی داشت ؟/ انسانها با تمام وجود / با تمام داشته هاشون /برای بردن اونچه تو از اونها گرفتی در راهند / به یاد بیار مردی رو که روزی همه اطمینان تو بود برای آینده تو و اینکه تو با بودن او چه کردی ؟ / حالا زمان اون رسیده که باور کنی آینده /با ابدی شدن شکل نمیگیره / آینده یعنی امتداد روح و جسم در ریشه ای از وجود هر چیزو هر کس / آینده یعنی چیزی که تو اون رو قربانی کردی برای ابدی شدنت / آینده یعنی فرزندانی که انسانها برای بردن اونها از دستان قدرتمند تو به سمتت میان / خواهرم / امیدوارم وقتی آفتاب آفرینش غروب میکنه هنوز زمان برای اینکه راهی برای بودن پیدا کنی داشته باشی /کاش داشته باشی /سیواره دیوانه وار / در قصرش به این سو آن سو میرفت / انسانها / لشگر ملکه پرشا / دیگه وارد جنگل شده بودند و حالا صدای چکاچک ابزار های جنگی اونها که با دژخیمان و مزدوران ملکه سیواره / ملکه بزرگ دره نای در حال جنگ بودند / حتی تا قصر ملکه / به وضوح شنیده میشد / سیواره از دور به بانویی نگاه میکرد که برعکس اون / از تمام خودش قربانی درست کرده بود تا با از میون برداشته شدن خودش / آینده ای با مردش / هاکوی آهنگر و کودکان آدمیزاده بسازه و ظاهرا در این اراده کاملا موفق بود تا حالا / دو زن / از دو دنیای مختلف / با اهدافی که به اندازه دو دنیا تفاوت داشت / یکی همه چیز رو قربانی کرده بود تا تنش تا آینده ابدی بمونه / دیگری همه تنش رو قربانی میکرد تا دنیای درون چشمهاش تا ابد ابدی بمونه / دو زن /از /دو دنیای / بینهایت / متفاوت


0