شعرناب

عاشقانه های یک شغال (پایانی)


عاشقانه های یک شغال قسمت اخر
انگار انتظارم به سر رسیده بود،حالا دیگر بند کنجکاوی از رگ هایم باز شده بود،خون در رگ هایم جریان پیدا میکرد...
با صحنه ی جالبی روبرو شده بودم،مغزم حال پردازش نداشت،گویی هیچ نشانه ی حیاطی در آن دیده نمیشد.
شغال کنار ماده شغالی وسط خیابان نشسته بود،انگار داشت از او خاستگاری میکرد،میتوانستم تصور کنم به هم چه میگفتند،مثلا قول زوزه کشیدن در بهترین خیابان های شهر را به معشوقه اش می داد.
یا وعده ی شغالانه ترین غذا هارا.
ترجیح دادم از کنارشان عبور کنم و آن ها را در آن فضای رمانتیک تنها بگذارم.
آرام آرام به سمت خانه رفتم،در را باز کردم،خیلی مواظب بودم کسی را بیدار نکنم.راه آشنای خود را کورمال کورمال گرفتم و به در اتاق رسیدم.در را باز کردم.لامپ را روشن کردم سپس در را بستم!
فضای اتاق خفه بود،دیوارهایش برایم حکم میله ی زندان را داشت،لامپ زرد اتاق برایم حس اتاق های بازجویی را تداعی میکرد.
احساس خفگی میکردم،شاید داشت نفسم بند می آمد،پرده ی اتاق را کنار زدم و پنجره را باز کردم.
وای چه آسمان حیرت آوری،ماه و ابر درست مثل بازی های کودکانه به دنبال هم می دویدند.صدای خنده ی ماه را احساس میکردم.اما صدای نفس نفس زدن ابر کمی ضعیف بود.انگار خسته شده باشد.
توی همین حال و هوا بودم که آواز شغال ها شروع شد.این بار نه تنهایی که دونفره!
باهم آواز سر میدادند، وسطش یکیشان خسته می شد و نفس میگرفت،تا او نفس میگرفت دیگری خسته میشد و خاموش میشد باز بعدی نفس را به حنجره میسپرد و با تمام قدرت فریاد میکشید.
این صدا یک لحظه قطع نمیشد!چقدر زیبا بود و حیرت آور. زیبا تر از سمفونی های بتهوون .انگار داشت شبی بی نظیر رقم می خورد.
دیری نپایید که آن آواز دو نفره تبدیل شد به سرود گروهی!
غرق در این زیبایی بودم.انگار بقیشان هم آمده بودند.شاید عروسی بود.عروسی شغال ها!
فک و فاملیشان را هم دعوت کرده بودند به تالار خیابان.
توی ذهنم تصور می کردم،شاید الان دارند می رقصند،عده ای هم دست میزنند.احتمالا یک عده هم خودشان را شبیه برج زهر مار کرده اند و قیافه ای عبوس تحویل این و آن میدهند. درست مثل عروسی آدم ها.
از پایکوبی شغال ها فقط صداهایش به من هدیه شده بود.لحظه ای دوست داشتم شغال باشم.
_____________________________
دختر صبح دیگر دامن آفتاب را بافته بود،آفتاب هم تیز میزد با تمام قدرتش.
انگار داشت اظهارفضل میکرد.هرچند دیگر صبح نبود!
ای جای برخاستم. طبق عادت همیشه از خانه خارج شدم.انگار خانه برایم حکم قفس داشت.
جلو خیابان که رسیدم چشمم به خانه ی نیمه تمام آن طرف خیابان افتاد.
و یک مرد که با یک تکه چوب به تیر آهن ها ضربه میزد و صدای تلقُّ پَلَق در می آورد.
مردی با شکم گنده که آن را انداخته بود روی کمربندش،درست مثل بادکنکی که بادش کرده باشند و سرش را بایک نخ بسته باشند. سرش هم مو نداشت.نه که خالی بود.دوطرف کله اش مو داشت و وسط کله اش هم چند رشته مثل شِوید(نوعی گیاه) بیرون زده بود.
شلوار گشادی پوشیده بود و تا توانسته بود کمر بندش را سفت کرده بود.درست شبیه هشت لاتین (8)اگر افقی تصورش میکردی شبیه علامت بی نهایت بود!
حسابی کفری شده بودم.چوب دستیِ علم یزیدش را به تیر آهن ها میزد و برای شغال رجز می خواند.
شغال هم برخلاف همیشه بیرون نیامده بود.انگار پایکوبی دیشب و داستان های بعدش حسابی خسته اش کرده بود.
هنوز به وسط خیابان نرسیده بودم که دیدم آن مرد رفت توی ساختمان تا خودش شغال را بیاورد بیرون.
قدم هایم را سریع تر کردم تا بتوانم جلویش را بگیرم،آن قدر سریع که حواسم به موتورسیکلتی که از آن طرفمی آمد نبود.
خوردیم به هم و کف خیابان پخش شدیم!هر دوتایمان.
درپای راستم احساس درد میکردم،آنقدر درد میکرد که نفسم بالا نمی آمد،به خس خس افتاده بودم و پیشانیم عرق کرده بود.راننده ی موتور ایستاده بود بالای سرم و داشت حرف میزد و واقعه را بازگو میکرد.
قیافه اش را نمیدم فقط صدایش را میشنیدم.
کمی که گذشت صدای مرد چوب به دست هم می آمد که میگفت:انگار شغال از این جا رفته است!
با رضایت خاصی چشمانم را باز کردم و دوباره بستم.صدای آمبولانس حس صدای شغال را برایم تداعی میکرد.
این بار هم لذت بخش بود.
با احترام
#تنها
پ.ن:از دوستان عزیزم که وقت گرانبهای خودرا صرف خواندن خط خطی های این حقیر کردند سپاس گزارم.
امیدوارم در مجموع این داستان برایتان حس انزجار ایجاد نکرده باشد.
سپاس بی کران!
#شغال


0