شعرناب

مجموعه داستانهای کوتاه آشنای دور از من . خواب تو

چشمهایم هم از دست من خسته اند
اینقدر خواب تکراری دیده ام
اما....
وقتی خوب فکر میکنم میبینم اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم تو بودی،ببخش که میگم تو ،این آرزوم شده که بهت بگم تو،اونشب هم مثل همه شبها بعد از مسواک و این مخلفات توی تختم دراز کشیدم ،به لوستر اتاقم نگاه میکردم و به حرفهات فکر میکردم،تا چند وقت پیش تمام وجودم پر بود از دشمنی همجنسهات و حالا ....چشمهام که داغ شد پلکهام روی هم رفت میگفتی میشه دنیای خواب رو اونشکلی کرد که دوست داریم دنیامون اون شکلی باشه،حتی میشه لمس کرد همه چیزو ،میدونی اونشب که تو خوابم اومدی بوی ادکلن و سیگارت رو حس کردم؟،عجیبه نه ؟،یک جایی بود پر از خارهای بلند تو در تو ،خودم رو نمیدیدم اما باهات یک قدم فاصله داشتم،به سمت خارها میرفتی و شلوارت اینقدر پاره شده بود و خون ازش راه افتاده بود که رد پاهات با خون یکی شده بود ،اونجا هم انگار پاهای مهربونت درد داشت ،مثل وقتهایی که به سختی توی کلاس ،با عصا تا پای وایت برد میرفتی ،الهی بگردم،می خواستم دست دراز کنم و زخمهاتو بپوشونم ،میخواستم خارها رو کنار بزنم ،گرچه تو خواب هم از بریده شدن دستهام میترسیدم راستش،دستمو دراز کردم ،میدونی از نگاهت میترسم؟،از اون چشمهای مهربونت که میگی خدای خودت رو توی اون قایم کردی وازش نگهبانی میکنی؟،نمیدونم چطوری ولیچرخیدم و امدم روبروت ،راست میگفتی ،تا اراده کردم از پشت سرت اومدم مقابل صورتت،اینجا هم نمیدیدی انگار ،فقط میرفتی ،از پشت موژه های بلندت با اون مردمکهای درشت و محجوبت به دور خیره شده بودی ،یه چیزی همیشه تو خیره شدنهات هست که میفهمم آخرش چیه ،دنبال چیزی میگردن نگاه های بی تابت،کمی عقبتر رفتم ،زیبا شده بودی با موهای جو گندمیت که حالا اندازه موهای من بلند بود، ،لباس و شلوار مردونه سفید تنت بود ،بارون میومد ،خونی که از پاهات میرفت با آب بارون همراه شده بود ،باز پای راستتو میکشیدی ،نمیدونم بارون صورتمو خیس کرد یا اشکهام بود ،هنوز رو بروت بودم که ،صدات کردم،وای،من اسمتو صدا میکردم ،مثل همیشه که خواب میدیدم صدام از حنجره بیرون نمی اومد،یک لحظه وایسادی،مطمئنم اسمی بود که گفتی،بعداز گوشه چشمهات قطره های اشک شروع به ریختن کرد ،خون بود به جای اشک،تو ذهنت چی میگذره آقا؟حتی تو خواب گنگی برام،یهو راه افتادی و ازم رد شدی ،از بین من رد شدی ،برگشتم ،خیلی دور شده بودی و توی خارها داشتی گم میشدی،چشمهام بازه حالا ،تو اتقم ،صدای تق تق ساعت داره کر میکنه گوشهامو،نمیدونم چرا ولی شروع به نوشتن کردم خوابم رو ،آفتاب در حال در اومدنه ،پشت پنجره ،از طبقه دوازدهمی که بارها خواستم ازش پرواز کنم تا شاید از ابلیسی که شده بودم راحت بشم،حالا به فکر تو و حرفهات دیگه نمیخوام ،میخوام اینجا باشم ،میخوام فرشته پاکی باشم مثل بانوهای تو داستانهات،میخوام تلاش کنم یک روز پشت این پنجره وایستاده باشی و بگی چای میخوای ،مثل سر کلاس که برات می آرند و اونوقت من با حداکثرسلیقه ام برات چای و چیزهای شیرینی بیارم که تلخی نگاه هاتو باهاش بشوری ،پالتو کلاسیکت رو برات مرتب کنم و اونروز دیگه نمی خوام عصا دستت باشه مثل دروه ای که مریض بودی،میخوام باهات راه برم تا جایی که هر دو از خستگی کنار خیابون بشینیم و به هم نگاه کنیم ،اینقدر نگاهت کنم که از چشمهات سیر بشم ،آفتاب در اومده کاش یک راهی بود که بدونم الان کجایی ،یک صدایی ،از یک جایی ،بلند و مداوم بهم میگه صبر کن،فقط صبر کن
همیشه باشی آقا
تقدیم به تو...............


0