شعرناب

عاشقانه های یک شغال(1)

عاشقانه های یک شغال!قسمت اول
آفتاب تیزی بر سر و کله ی خیابان می بارید،سنگ ها از فرط گرما اگر رویشان میشد قیه میکشیدند.آسفالت های خیابان میدرخشیدند و قیافه ی کهنه ی پر از لک و پیس خود را به رخ آدمیان میکشیدند.جدول های ناشیانه رنگ شده ای که حالا سال ها از عمرشان میگذشت خیابان را به دونیم میکردند.جدول هایی که یکی درمیان رنگ شده بودند،یکی آبی یکی سفید که حالا پس از گذشت سالها خاکستری میزد.
وسط بلوار از سبزه و گل و بلبل زیادی خبری نبود،کچلک زده بوده و با فاصله شمشاد کاشته بودند که آن ها هم دلشان میخواست از تشنگی گریه کنند.
شمشاد ها راشبیه کوزه قیچی زده بودند یکی دوتا را هم خراب کرده بودند اما کسی دم نمیزد.
در یک طرف بلوار مسجدی بود. دوتا گلدسته داشت بسی آسمان خراش و بلند و نخراشیده،هر دو آهنی بودند و نوک تیز،متولیان مسجد روی هرکدام یک بلند گو کار گذاشته بودند که وقتی اذان میدهند هیچ مادر مرده ای خواب نماند!
البته این هم یک نوع ارشاد بود به شیوه ی خودش!
در مسجد سبز بودو بزرگ. حیاطی سیمانی داشت با چاله چوله های بسیار زیاد گویا کلنگ برداشته باشند و تعمدی کفش را سوراخ سوراخ کرده باشند. خلاصه که حسابی گله به گله بود.
موقع نماز هم یکی دونفر جلوی در می ایستادند و ملت را زیر نظر میگرفتند که کی با پای چپش وارد میشود کی با پای راستش،بعدهم برایش افسانه ها میساختند و حرف ها میزند.
زمین های کنار مسجد همه موقوفه بودند،بیشترشان را ساخته بودند و فقط یک ساختمان ناتمام مانده بود.چند وقتی بود که اقدامی هم نمیکردند. روز ها چهره خیابان را زشت میکرد و شب حالتش را موحش.
اما انگار حکمتی بود که کسی به فکر ساختنش نمی افتاد.
روز ها شغالی در آنجا به اسایش می پرداخت و شب های توی خیابان به ابراز وجود.
با این کار حسابی خواب را از همه سلب میکرد.
شغالی با تک و پوز کریه و چشم های هاج و واج و عجیب و غریب،دماغی یغور و موهایی دو رنگ که بالای سرش سیاه میزد و الباقی زرد.نسبت به شغال هایی که دیده بودم خیلی زیر نقش تر بود و سرعتی تر. اما همین شغال چست و چابک هراز گاهی از دست آزار این و آن در امان نبود و گاهی با چوبی،بیلی،سنگی چیزی از او استقبال میکردند.
شب ها آدم ها از دستش خواب نداشتند، روزها او از دست آدم ها.
انگار شده بود یک عمل متقابل که از روی عادت و روزمرگی باشد. یکی دوباری هم رفته بود خانه ی همسایه ها و مرغ هایشان را به کتم عدم بردهبود و دلی از عزا دراورده بود،تا اینکه این روابط ناحسنه!تبدیل شده بود به عناد و ستیز، تا جایی که احساس میکردم این شغال برای آن هایی که بیل به سرش میزنند جیغ و زوزه ی سفارشی اماده میکند.
ای کاش میشد برایش زن بگیریم تا سر به راه شود و با آدمیزاد یکی به دو نکند اخر او که نمیدانست آدم ها پایش که برسد به خودشان هم رحم نمیکنند چه برسد به یک شغال پتیاره!
ادامه دارد...
ابوالفضل_رمضانی (ا.تنها)
پ ن : منتظر نقد دوستان و اساتید عزیزم هستم. اگر قابل نقد باشد.سپاسگزارم


0