شعرناب

تسبیح یک نفره

پدربزرگم تسبیحی داشت با دانه های درشت، از این تسبیح های سی و سه چهاردانه،از این تسبیحهای یک نفری سوغات خراسان.او با تسبیحش ذکر میگفت، گاهی زیر لب و گاهی بر لب، بعضی وقتها آن را دور دستانش میچرخاند و زمانی که من و برادرم ( همان برادر خیامی )شیطنتی میکردیم، با آن بر سر و دست ما میزد .
اما یک روز خوب، تسبیح پدربزرگ پاره شد و دانه هایش پخش زمین گشت .ما خندیدیم.،اما اوهیچ نگفت و مشغول جمع کردن دانه هایششد تا دوباره آنها را به نخ بکشد ، تا دوباره آن را دور دستش بچرخاند و ما را بترساند.ولی ما به بازیها و شیطنتهایمان فکر میکردیم، به خنده هایمان.


0