شعرناب

داستان کوتاهِ اضافی


اضافی
اون پرسید،منم انکارش نکردم
دیگه از یه جایی به بعد باید این قضیه رو تمومش میکردم
حرف زد...حرف زدیم،اونقدری که حرف نزدنای این چند وقتمون جبران شد...
پنج ساعت...شایدم بیشتر،درست مثل دو تا آدمِ بالغ و روشنفکر،به قولِ امروزیا گفتمان کردیم،اونم چه گفتمانی،اولش انقدر بهم چسبید که اون لحظه فکر میکردم غیر از ما دوتا،هیچکسی تو این دنیا خلق نشده که انقدر قشنگ،مثل من و اون،اینجوری همدیگه رو درک کنن و حرفای همو بفهمنو بدونن که وقتی توی زندگی هم اضافه هستن باید خیلی محترمانه و بدونِ جار و جنجال از هم جدا بشن.
ولی بعدش ورق برگشت...
کافه که شلوغتر شد
اونم عصبی تر شد
منم عرقِ سردِ رو پیشونیم بیشتر شد
اون صداش بالا رفت
منم هیجانم...
نمی دونم چِم شد ولی حس کردم هرچی که به لحظه ی جداییمون نزدیکتر میشه،ضربانِ قلبم بیشتر میشه، فک کنم علمیش این میشه که آدرنالینِ خونم، هی تند تند بالاتر رفت...
یه دفه، یاد خیلی چیزا افتادم
یاد روزی که عاشقش شدم
روزی که عاشقم شد
یادِ خنده هامون
یا اولین گریه هایی که با هم کردیم
من کنارش،خیلی اتفاقای تلخ و شیرینو تجربه کردم
من کنارش،خودم بودم با همه ی خوبیا و بدیام
اونم همینطور
اما الان،اصلا شبیهِ خودم نبودم، اینی که جلوش نشسته بود یه آدمِ دیگه ای بود که راحت پا رو پا انداخته بود و اون مزخرفاتو تحویلش میداد.
یهو دلم ریخت...
چقدر دوسش داشتم
فک کنم اونم تا قبل از حرفایی که بهش زدم، دوسم داشت یا حتی دوسم داره که اینجوری واسه از دست دادنم عصبانی شد و بعدم زد زیر گریه ، اون لحظه خواستم دستشو بگیرم و بهش بگم هنوزم عاشقشمو این تصمیمم یه اشتباهِ محض بود و الان از تهِ دلم پشیمونم، اما یه حسِ مسخره،یه چیزی مثل غرور جلو حرف زدنمو گرفت...
اون رفت
حالا من موندم و یه تصمیمِ اشتباه
گاهی باخودم فکر میکنم، بعضی آدما هیچ وقت تو زندگیمون اضافه نمیشن،فقط ما بلد نیستیم داشته باشیمشون...
#ریحانه_رسولیان


0