شعرناب

خدا کار ساز است


بسم الله الرحمن الرحیم
خدا کارساز است
حدودا اواسط پاییز سال 67 بود ، در منطقه کردستان دامنه های (سور کوه) بودیم . زمانی بود که صدام به اکراد عراق فشار سختی وارد کرده بود ، طوری که آواره دشت و بیابانها شدند و خیل کثیری از آنان جهت حفظ جان خود به صورت دسته جمعی به ایران پناه آوردند . وضعیت طوری بود که شبانه روز از تمام جاده های اصلی و فرعی منتهی به ایران .با هر وسیله که مردم وسعشان می رسید خانواده و ضروریات زندگی خود را برداشته و به سوی ایران پناه می آوردند. که تمام مناطق بانه، سقز و... اردوگاهها تشکیل و مردم در آنجا اسکان داده می شدند.
در این ایام بود که قرار شد گزارش های موضوعی خاصی بصورت مصور و مستند جمع آوری و نفراتی هم برای فعالیت های آتی از داخل عراق جذب شود . کسانی که در این خصوص اطلاع وآگاهی دارند می دانند که این نوع فعالیت ها بسیار کار سخت و حتی در مواردی غیر ممکن است .لذا راهکارها و امکانات موجود بررسی و نتیجه حاصل نشد الا اینکه ، مقرر شد یک یا چند نفر از واجدین شرایط ، از اکراد محلی شناسایی و جهت فعالیت و همکاری جذب شوند . با توجه به حضور و آشنایی قبلی با چند نفر رایزنی و مشاوره انجام دادیم و بالاخره فردی بنام کاک عثمان که آنموقع حدودا 55 ساله بود به توافق رسیدیم که جهت انجام مواردی که ایشان اطلاع نداشتند به مناطق پنجوین تا استان سلیمانیه عراق بریم به شرط اینکه جهت پوشش کاری، ایشان یک وانت تهیه کنند و مقداری از ضروریات مردم عراق مثل برنج و مرغ و .... جهت فروش برای خودشان تهیه نمایند( جهت عادی سازی ) . دوروز بعد کاک عثمان تماس گرفتند و همدیگر را ملاقات کردیم که با یک نفر بنام کاک یحیی مورد وثوق ایشان ، که همراهشان بود ، با یک وانت دوکابین سفید امدند . و بعد از معرفی و هماهنگیهای دیگر قرار شد فردای آنروز صبح ساعت 4 راه بیفتم .
الوعده وفا ، با 10 یا 20 دقیقه تاخیر راه افتادیم سه نفری، من و کاک عثمان و یحیی . نماز صبح را در آخرین پایگاه مان در سور کوه خواندیم و با برادران پایگاه برای بازگشت اسم رمز و.. گذاشتیم . ارتفاعات سور کوه ، هم به مناطق عمومی ایران و هم عراق مشرف بود ، هرچه از این ارتفاعات پایین می رفتیم به یک منطقه تقریبا دشت سرسبز می رسیدیم که رودخانه و درختزار و در طول مسیر تپه های ماهور ، ... بود . بعد از اینکه از نقطه صفر مرزی جداشدیم و چند کیلومتر داخل عراق بودیم کاک عثمان به من گفت فلانی گفتم بله: گفت اینجا سرت دو میلیون می ارزه . منم گفتم قابل شما را نداره . (این مطلب و داشته باشید بعدا بجای خود توضیح می دهم ) . البته در سال 67 دومیلیون خیلی پول بود . اگر اشتباه نکنم حقوق یک کارمند 5 یا 6 هزارتومان بود .
در طول مسیر خیلی موارد و مشکلات داشتیم جهت اختصار صرف نظر کردم ،حدود ساعت 10 قبل از ظهر بود از دور ایست و بازرسی پنجوین را دیدیم . کاک یحیی ایستاد گفت من جلو تر نمیرم کاک عثمان پرسید چکار کنیم گفتم بریم و تمام مواردی که برای شرایط های مختلف هماهنگ شدیم باید رعایت کنیم . کاک عثمان به زبان کُردی با یحیی چند دقیقه صحبت کرد بعد از کمی بگو مگو یحیی با ناراحتی راه افتاد. هر چند نگران و مضطرب بودیم ولی با توکل به خدا ادامه دادیم . البته تمام اقدامات لازم را از لحاظ پوشاک و سرو وضع و... را عادی سازی کرده بودیم ، فقط مشکل بزرگ این بود که من اصلا زبان کردی بلد نبودم و این وضعیت را بسیار مشگل میکرد . چون منطقه آلوده به گروه ها و احزاب مختلف بود و درگیریها و... همچنان ادامه داشت . وضعیت حاد بود . هر لحظه امکان دستگیری ، در گیری و ... بود.
در هر صورت رسیدیم ایست بازرسی ، دو خودرو از وقتی که آنها را میدیدیم تحت بازرسی بودند کمی منتظر ماندیم . در این مدت من نفرات . تجهیزات . تعداد و نحوه برخورد و.... را ارزیابی کردم آنها یک نفر مسئول داشتند چهار شانه تا دندان مصلح ، فکر میکنم هر کدام از آنها بیش از یک ماه بود که حمام نکرده بودند با یک سر و وضع بسیار عجیب گرد و خاک و موهای ژولیده و... وی از دور نظاره گر نفرات خود و سرنشینان و خود روهای تحت بازرسی بود. خدا می داند در آن لحظات که با پای خودمان به اغوش خطر رفته بودیم چه حالی داشت فقط یاد خدا و هدف مقدس مان بود که تسکینم میداد. بالاخره نوبت به ما رسید، طبق قرار کاک عثمان پیاده شد برای پاسخگویی و حل مسئله ، مسئول ایست بازرسی شخصا آمد و با عثمان صحبت میکرد. شیشه ماشین پایین بود من حرفها شون را می شنیدم ولی چندان متوجه نمی شدم اما از وضع و حال یحیی فهمیدم که و ضعیت وفق مراد نیست .انها بعد از بررسی وسایل موجود ماشین فهمیدند ما از ایران آمدیم لذا دستور دادند که به همراه چند نفر مسلح ما را به پنجوین منتقل کنند .و اونجا در خصوص ما تصمیم بگیرند. کاک عثمان به بهانه ای امد و وضعیت را به من توضیح داد . من از ایشان سوال کردم این ایست بازرسی مطعلق به کدوم گروه یا احزابه ، گفت ظاهرا اینها از بسیج مردمی هستند و جهت حفظ جان اکراد منطقه و امنیت خودشان این شبه نظامی را راه انداختند و در تمام منطقه حضور دارند . این وضعیت را برای ما آسان می کرد چون از افراد معارض با ایران نبودند . گفتم بیا فقط هر چی گفتم به این اقا ترجمه کن ، گفت نه حالا مطمئن نیستند ، تو بری دیگه کار تمومه . گفتم توکل بر خدا بیا . اگر هم موردی پیش بیاد اینها با شما کاری ندارند . من پام گیره و طبق قرارمان بگین ما مجبور بودیم و چاره ای نداشتیم .
با هم رفتیم پیش اون اقا تو اون فاصله از عثمان خواستم اسم و شهر ایشون را بپرسه ایشون هم همین کار و کرد در حالی که من دست می دادم و سلام کردم همین قدر فهمیدم که گفت ایوب و اربیل ( شنیده بودم اهالی اربیل به زبان ترکی صحبت می کنن من به زبان آذری با ایشان احوالپرسی کردم و ایشان از من پرسید که شما حرس ایرانی هستید من لبخد زدم سرش به نشانه ناراحتی تکان داد . گفت برای چی اومدید . اینجا چکار دارید ، کجا می خواهید برید . عمده مطلبی که بهش توضیح دادم این بود که من در خصوص مهاجرین کُرد که به ایران آمدند فعالیت می کنم قصد ما حفظ امنیت و امکان اسکان آنها در داخل خود عراق هست . و می خواهیم ارتباط آنها را با نزدیکانشان بر قرار کنیم .ایشان خیلی راغب شدند از من سوال کردند حدود دو ماه است خانواده ام را فرستادم ایران از آنها بی خبرم و خیلی نگران ، میتونی از آنها برایم خبر بیاری، گفتم چرا من خبر بیارم ، آماده شو برگشتن با هم میریم ایران من خانواده شما را پیدا می کنم . ایشون خندید و گفت شوخی می کنی من بیام ایران گفتم شوخی چیه مرد و قولش . گفت واقعا امنیت دارم گفتم من به شما تضمین می دهم . خیلی خوشحال شد منو در بغل گرفت دوباره در حالی که می خندید گفت اینجا معبریه که فقط یکراهه برگشت داره اونم اینجاست برگشتنی منتظرتان هستم . بعد ادامه داد ، تا هر کجا میخواهید برید . هر کجا هم مانع شدند بگویید ما از دوستان کاک ایوبیم منم با بی سیم اطلاع میدهم . مجددا همین حرفو به کاک عثمان هم به زبان کٌردی گفت ، کاک عثمان بسیار حیرت زده شد و گفت چی شد، گفتم بعدا توضیح میدم .ما خداحافظی کردیم و بطرف سلیمانیه راه افتادیم. مثل اون کسی که زمین می خوره و بلند میشه راه میره میگن بدنش گرمه فعلا چیزی نمی فهمه . منم بعد از ساعتی فهمیدم خدا چه عنایتی کرده . بدون صرف هزینه ای . جانی و مالی یک معبر بسیار مطمئن و نفر با نفودی دستمان را گرفت و بعد ها کار های بزرگی انجام شد . اصلا به فکر هیچکس نمی رسید به این راحتی این مشکل به این بزرگی حل بشه .(کار ساز خداست)
ما چندین راهکار طرح و بررسی کرده بودیم ولی به این موضوع فکر نکرده بودیم . دلیلش هم فقط این بود که کا را برای خدا میکردیم و به کارمان ایمان داشتیم بقول حضرت امام ره : ما موظف به انجام تکلیف هستیم ، نتیجه دست خداست . البته من بعدها فهمیدم که این فیض و توفیق الهی همیشه و در همه حال در این عالم جاری است ، فقط ما انسانها هستیم که با اعمال و نیاتمان از آن بهره مند یا محروم می شویم .
اگر توفیقی شد ادامه این خاطره که خالی از عنایات الهی نیست ، در فرصتی دیگر خدمت عزیزان عرض خواهم کرد. اگر مطلب خارج از حوصله بود به بزرگی خودتان ببخشید . خیلی مختصر نوشتم که فقط موضوع مورد بحث را برسانم.


0