شعرناب

داستان کوتاه

تامرا دیدرویش رابرگرداند و چنان اخمهایش رادرهم کشید که دلم ریخت .داشت درحیاطشان رامی شست ........... همیشه وقتی مرامی دید گل ازگلش می شکفت اما .......
باخودم گفتم این چرااینجوری می کنه بامن چراسرسنگینه مگه من چیکارش کردم!
مانده بودم هرچقدرکه فکرکردم یادم نمیامدکه کاربدی کرده باشم که باعث ناراحتی اش شوم!
خواستم بی خیالش شوم وهیچی نگم اما نتوانستم سکوت کنم با محبت صدایش زدم زهراخانم
به طرفم برگشت وگفت بله خانم خانما............
پرسیدم چی شده خدای نکرده اتفاقی افتاده که ازمن دلخورین کاربدی کردم؟ اخمهایش رادرهم کشید وگفت: شمادیگه خانم شدین جواب سلام مارونمی دین گفتم من کی جواب سلامتونو ندادم ؟باطعنه گفت: پس چرامیام درخونه تون درمی زنم دررابازنمی کنین توخونه هستین ودررابازنمی کنین ازپنجره ی اتاق بالایی مونم دیدم خونه این چندبارهم این جوری کردین نه یک بار
شما آیفون تصویری دارین دیگه ازماخوشتون نمیاد تامی بینین من هستم پشت دراصلن جواب نمی دین هاج وواج موندم خدایا این چی می گه من روحم ازاین چیزاخبرنداره!
نمی دانستم چی جوابشوبدم که یکدفعه یادم اومد آیفونمون خرابه وفقط تصویرداره صدای زنگ فقط دربیرون خانه است وداخل خانه نمیاد فوری گفتم وای ببخشید زنگمون خرابه به خداشمااشتباه می کنین بازهم باناباوری گفت پس چرااگه خرابه صدای زنگ میادوقتی کلیدرافشارمی دم؟ گفتم بیا زهراخانم بروتوخونه ی ما که من زنگ بزنم ببین فقط تصویرش میاد صدای زنگ توخونه شنیده نمیشه مشکل داره وماهم فرصت نکردیم تعمیرکاربیاوریم خلاصه بردمش خونه بااصرارو بهش حالی کردم که فکرش غلط بوده وقتی متوجه شد راست می گم کلی معذرت خواست وبه دست وپام افتاد که ببخشمش
وگفت منو حلال کن که بین همسایه هام غیبتتو کردم وگفتم توخونه است ودرابازنمی کنه هرچی زنگ می زنم و کلی حرف زدم پشتت و فکرای الکی کردم!😳☹️🙁😡
پانوشت:
هیچ گاه همدیگر را ندانسته قضاوت نکنیم!
#جمیله_عجم(بانوی واژه ها)


0