شعرناب

افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره.....

برای فرمانده ماشیم آفتاب کجابود ؟
از طلوع آفتاب چیزی نگذشته بود / روبروی ورودی دره های کوه های دره نای ایستاده بود / تنها ؟ /قطعا با شمشیر آخته وآغشته به خون ناپاک دژخیمان تنها به نظر نمی اومد / ماشیم لشگری رو به یاد می آورد که شب گذشته تا صبح امروز /که حالا دیگه حتی یکنفر از اونها نفس نمیکشیدند / با تمام زخمهایی که به خاطر ورود پیکانهای زهر آلود و تیغه شمشیرهای مزدوران ملکه سیواره / بر بدنش نشسته بود / اینقدر انس گرفته بود و بهشون افتخار میکرد که شاید اگر اون جراحتها نمی خواستند هم / اجازه نبودن بهشون نمی داد /گردو غباری که از روبروش / از اون فاصله دوربهش نزدیک میشد رو دوست داشت / بوی نم ساحلی که پشت سرش بود و بوی خون و خاکی که از هم قطارهاش به مشامش میرسید رو / صدای همهمه موجوداتی که با تمام قوا به سمتش می اومدند تا اونرو به خواستش برسونن / مرگ با عزت ؟ /نه فقط این / اون فقط باید تا غروب آفتاب این لشگر نفرینی رو اینجا / تو نبردگاه نگه میداشت تا ملکه بتونه با لشگرش به راحتی وارد جنگل بشه / آفتاب تا تیغه کوه پایین اومده بود و به سردار سراپا زره /با تمام برشهای دوست داشتنیش / تازیانه وفاداری میزد / چیزی تا غروب نمونده بود / صدای نعره های دژخیمان رو هر لحظه بهتر میشنید / گرچه از زبان اونها چیزی نمیفهمید اما قطعا تا ورود شه بانو به جنگل شنیدنی ترین صدا همین صدا بود که نشون میداد این موجودات با آخرین بازمانده لشگر عظیم فرمانده ماشیم سرگرم هستند / ماشیم به آسمان نگاه کرد / به رنگهای زیبایی که در آسمان به هم پیچیده بودند / به یاد قلم موی ظریف و زیبای زنی افتاد که با دستهای مهربونش / بکری بوم نقاشی رو با چهره همسرش رنگین میکرد و به دختر کوچکی که با بیتابی از سرو روی پدر بالا میرفت تا ثابت کنه / تمام پدرش رو در اختیار داره / به نسیم ملایمی که در این شرایط دلپذیر / پرده های زیبای قصر فرمانده ماشیم رو صدچندان زیبا تر و خنک و لطیف میکرد / به یاد دختری افتاد که با دستهای کوچک صورتی رو لمس میکرد که در این لحظه قرقابه خون بود /در گرمای عجیب و تنور وار کلاه خود / به یاد همسرش و دختر زیباش افتاد که در سرسرای قصرش / اونوقت که هنوز این جنگ شروع نشده بود در امنیت تمام با هم آفتاب رو بدرقه میکردند که فردا بتونن به امید زیبایی آفتاب عالم تاب از خواب بیدار شن و امشب / فرمانده ماشیم / تنها با آخرین یارش / در میان دشتی وسیع که در مجاورت دریایی بود که ساحلش سرشار از خون دلاوران مدافع آینده آدمیزاد بود از خواسته های شرم انگیز میلکه سرما / موجهای آرام که /خودشون رو به قطعات سلاخی شده یاران وفادار فرمانده می رسوندند /تا اونها رو از خونابه پاک کنند /که برای آخرین سفر آماده باشند /تقریبا رزمگاه به صورت کامل تاریک شده بود / چشمهاش رو باز کرد / بغیر برقی که در نور تاریکو روشن و هر از گاه به چشمهاش میرسید از زره و ابزار جنگ دژخیمان که دیگه تقریبا بهش رسیده بودند / چیزی قابل تشخیص نبود / حالا شمشیرش رو بالا برده بود ماشیم / به محض اینکه صدای رد شدن نیزه ای از کنارش رو شنید / شمشیرش رو پایین آورد و اولین اصابت تیغه خشمگینش رو با گوشت و استخوان اولین دژخیم روبروش احساس کرد / چشمهاشو بست و شروع کرد / فقط صدای شکستن استخوان و بریده شدن گوشت دشمنان اون و آخرین یارش رو آروم میکرد و حالا این خواسته به سرعت در حال انجام بود / کاش شه بانو حالا وارد جنگل شده باشه / این آخرین جمله فرمانده ماشیم بود که در ذهنش فریاد زد و بعد / با نعره هایی که لرزه بر اندام دژخیمان می انداخت در تاریکی بعد از غروب آفتاب / فقط گرمای خونهایی رو که به صورتش پاشیده میشد رو تجربه کرد و صورت یاران به خون غلطیده اش رو تک به تک به یاد آورد / با اونها فاصله ای نداشت


0