شعرناب

تاریخ تولد!

فراموشکار بودم...
از همان اول سر تاریخ تولدها فراموشکار بودم...تاریخ تولد هیچ کس را یادم نمی ماند، حتی تولد عزیزترین هایم را و هیچ عمدی در کار نبود اما کسی باور نمی کرد!
خنده دارش آنجا بود که چندبار روز تولد خودم هم فراموشم شده بود و این و آن به یادم آورده بودند و چندباری هم تولد مادر و پدر و خواهر را یادم رفته بود و چندین فقره قهر و دلخوری و از این قبیل روی دستم مانده بود که بعد سالها هنوز از یاد نرفته اند انگار!!!
از این مشکل خودم خوب با خبر بودم، برای همین اولین باری که گفت متولد چه ماه و چه روزیست، مثل روز تولد همه ی آن هایی که برایم عزیز بودند، روی تقویم گوشی یادآور گذاشتم برای ده روز قبلش که یادم بیاورد ده روز مانده تا تولد عزیزترینم که برنامه بچینم برای غافلگیر کردنش و لحظه بشمارم تا موعد زمینی شدن اویی که زندگیم شده بود، تا حتما دو رکعت نماز شکر بخوانم محض تحمید خدایی که منت گذاشته بود سرم و توی طالعم عشق رقم زده بود!
گذشت و مثل بیشتر قصه های عاشقانه، ما هم محکوم به رفتن بودیم و فرقی هم نمی کند که او از عشق برگشت یا اینکه من دلسرد شدم،مهم این بود که رفتیم و بعد انگار که زندگی هم از من برگشت، بدبیاری پشت بدبیاری آوردم و آخرینش هم این بود که یک نامرد بی انصافی آن گوشی را ازم زد و با خودش تمام دارو ندارم از عشق را برد، عکس ها، آهنگ ها و شعر و غزل ها و پیام هایی را که یقین داشتم اگر میخواندشان از دزدی دست میکشید و شاعر میشد!!! همه و همه را به علاوه ی یادآور روزهای تولد عزیزانم و مهم تر از همه اورا برد و من ماندم و یک عالمه روز بلاتکلیف که مناسبتشان را نمی دانستم!
کلی جان کنده بودم و داشتم فراموشش میکردم که این بلا افتاد به جانم و سردرگمم کرد میان روزهایی که می توانستند روز او باشند و شاید هم نبودند و بی دلیل که دلم میگرفت با خودم میگفتم شاید امشب تولدش بوده و تنهایی دلش گرفته و الکی که حالم خوش بود فکر میکردم شاید روز تولدش بوده و حسابی حالش خوب است و گاهی به کسی که برنامه میریخت برای غافلگیر کردنش و کیک تولدش را بالا میگرفت که سرش را خم نکند و شمع هایش را فوت کند و لابد اورا در دلش آرزو کند و هزار و یکی مزخرف و به من بی ربط دیگر فکر می کردم و دیوانه تر از قبل میشدم و تهش رسیدم به آنجایی که بیزار شدم از هر چه تکنولوژی و همه چیز را کنار گذاشتم و یک گوشی نوکیا دو صفر یازده گرفتم که میدانستم صدای او هیچوقت آن سوی خطش نمی پیچد و فقط یک چراغ قوه داشت برای شب هایی که با تپش قلب بیدار میشوم و دنبال قرص های رنگ وارنگم میگردم و یک سررسید که تاریخ تولد آن هایی که می آیند و می مانند و یا می روند احیانا را تویش علامت بزنم و این چند خط را امروز به سرم زد بنویسم و همه ی دزدها را التماس کنم که اگر چیزی هم میبرند از مردم، سر رسید و گوشی و آهنگ و عکس و خاطره و پیام و تاریخ تولد نباشد...پول و طلا شاید جبران بشود و خیلی چیزها المثنی دارند شاید...ولی این لعنتی ها نه!!!
#طاهره_اباذری_هریس
#داستانک
#سررسید‌
#نوکیا‌دوصفر‌یازده
#تاریخ‌تولد
#فراموشی


0