شعرناب

افسانه مه آلود هاکو وپرشا نگاره .....

ورود پارادیشها به پایان
دشت وسیع سنگلاخی پر شده بود از الماسهای درخشانی که به همراه گدازه های آتش از آتشفشان کوه های دره نای به آسمان و زمین می پاشیدن و بعد از سرد شدن به الماسهای برانی تبدیل میشدند که ثم پارادیشها توان عبور از این نبردگاه رو نداشت / آسمان از غبار فوران عظیم آتشفشان /به آرامی سیاه میشد / پارادیشها متحدین ملکه / با اندامی نیمه اسب / نیمه آدمیزاد بودند که در مجاورت دره نای / پس از طلسم ملکه سرما / به این شکل در آمده بودند / طلسمی که اونها رو وادار میکرد با این شکل به زندگی ادامه بدن / طلسمی که هزاران سال پیش به تاوان تسلیم نکردن فرزندانشون به سیواره اونرو پذیرفته بودند / و حالا / با اتحاد در این نبرد برای باز گشتن به انسان کامل بودن /در کنار ملکه پرشا و در مقابل ملکه دره نای / ملکه سرما ایستاده بودند / همونطور که به کوه های آتشفشانی نزدیک میشدند ناگهان زمین لرزش مهیبی کردو کوه ها از زمین جدا شدند و به شکل موجودادتی عنکبوت شکل به سمت لشگر هزار هزار نفره پارادیشها رو به حرکت گذاشتند / کوه ها فوران میکردندو مواد مذابشون رو بر پیکره پارادیشها می ریختند و هر الماسی که از مواد مذاب تشکیل میشد به سرعت تبدیل به یک دژخیم سراپا مسلح میشد که اطرافش رو گلوله ای از آتش پوشانده بود / زوساس / فرمانده پارادیشها با تمام وجود دژخیمانی رو که گویا پایان نداشتند رو سرنگون میکرد و به همین دلاوری لشگریانش هم به مبارزه تن به تن با دژخیمان مشغول بودند / از میان انبوه دژخیمان آتشین لشگری سراپا آتش که با دژخیمان فرق داشتند در حال پیدا شدن بود / لشگری که شمردن تعدادش قطعا محال بود / و در ابتدای تاخت این لشگر که مثل موج محیبی از آتش بود / کسی نبود مگر ملکه تارتا / فرمانروای دنیای آتشها / با بالهایی بزرگ و سوزان در حال پرواز بود و از بالای سر هر کدام از جنگجویان و دژخیمان که میگذشت / در لحظه ای اون رو به تلی از خاکستر تبدیل میکرد که گویا هزاران ساله به همین شکل بوده / ملکه تارتا / بزرگترین و محیب ترین متحد سیواره / ملکه سرما بود / فاصله زیادی تا زوساس / فرمانده پارادیشها داشت هنوز /با تمام قدرت و به آرامی به زمین فرود اومد / لشگریانش هم به دنبال او قدم بر زمین گذاشتند و بالهای آتشینشون رو بستند / زوساس با چشمانش میدید که چطور لشگریانش با شمشیر های آتشین میکه تارتا و خادمانش مثل برگهای درختان در پاییز / روی زمین میریزند / هدف اصلی تارتا قتل عام تمام پارادیشها بود ونه فقط پیروزی / هدف اون قتل عام هر آ چیزی بود که به ملکه پرشا خدمت کنه / این قئلی بود که به خواهرش /سیواره داده بود / آبرو و جایگاهی که به اعتقاد اون / آدمیزاده ها از اونها دزدیده بودند و باید تا آخرین نفری که نفس در سینه داره / از روی زمین برداشته بشن / حالا موقع این انتقام بود انگار و پارادیشها اولین کسانی بودند که در مقابل این بانوی سراپا کینه قرار گرفته بودند / قطعات مصله شده لشگر غیور پارادیشها به زیر پاهای ملکه تارتا و جنگجویان اون میریختو تنها کاری که از دست زوساس بر می اومد این بود که با تمام قوا سعی کنه خودش رو از میان دژخیمان بی شمار روبروش / به تارتا و گارد مهیبش برسونه / حالا / گویا تازه متوجه این شده بود که تارتا چشم از اون بر نمیداره و با بیرحمی تمام جنگجویانش رو از سر راه بر میداره تا این راه رو کوتاه کنه / فاصله ای با هم نداشتند / تارتا در جایی که بود ایستاد / چشمان آتشینشو از زو ساس بر نمیداشت / لبخندی شیطانی به معنی دعوت از فرمانده دلیر پارادیشها به مبارزه به صورتش نقش بست / خشم از تمام وجودش فوران میکرد / بالهای عظیمش رو باز کرد و با دستهاش به ایستادن گارد آتشینش اشاره کرد / زوساس فریاد کشان و با تمام قدرتی که در بازوانش بود /چشم در چشم تارتا / شمشیرش رو بر دژخیمان فرود میاورد / ناگهان بالهای ملکه تارتا به تمام معنی بازو گسترده شد / هدف چشمهاش زوساس بود / با بر هم زدن بالهاش گردو خاکی همراه با شراره های آتش که از بالهاش سرریز میکرد پراکنده شد و بر سرو روی جنگجویان اطرافش ریخت / در چشم بر هم زدنی رو در روی زاسوس ایستاده بود / عجیب اینکه شمشیرش رو از نیام در نمی آورد / زاسوس شمشیرش رو بالا برد تا ضربه ای کاری به اون بزنه و لی از لبخند فاتحانه ملکه تارتا تعجب کرد / با گناره چشمش به لشگری نگاه کرد که تقریبا چیزی ازش باقی نمونده بود / شمشیرش رو با تمام وجود / از بالای بلند اندام عضلانیش به سمت تارتا پایین آورد / تیغه شمشیر اساطیری و بزرگش در دستان ملکه تارتا آروم گرفت / حالا تیغه شمشیر شکسته بود و تارتا با بیرحمی تمام اونرو از زیر به گردن و جمجمه زاسوس فرو کرد ودر نفسهای آخرش / با کینه تمام این جمله رو به اون هدیه داد : وقتی دوباره ملکه آدمیزاده ها رو دیدی بهش بگو فقط برای بدست آوردن چشمهای زیباش میجنگم و تا به خواستم نرسم دست از نیاکان آدمیزاد بر نخواهم داشت / وقتی جملش تمام شد که مدتی بود روح از بدن سرد زاسوس خارج شده بود / فریاد سراپا کینه تارتا لشگرش رو که در حال کشتار بازمانده های پارادیشها بودن آروم کرد / اولین مبارز رو برو ی ملکه تارتا شکست بزرگی خورده بود


0