شعرناب

من و مادربزرگ!!!


می دانی
من زودتر از تو پیر خواهم شد
همین حوالی سی سالگی باید موهای سفیدم را با رنگ موی n1 بپوشانم
تار به تار دلشوره پیرشان میکند
مثلا نگران سرفه های خش دارت که میشوم سفید تر می شوند
نخ به نخ دلشوره ی سیگارهایت و جا سیگاری پر شده را فرو می دهم در این ریه های بی جان و هق هق بیرون می دهم و پیر تر می شوم
یا فکر اینکه نکند بی پلیور و بارانی در این سرما بیرون رفته باشی و سرما بخوری...
اینکه کسی نباشد که چای داغی دستت بدهد و قربان صدقه ات برود،
یا بدتر
اینکه کسی باشد و من نباشم چین به چین چروک می اندازد زیر چشم های خیسم
روزی چهار وعده،هر شش ساعت یکبار... نگرانی قرص های نخورده ات مثل یک پیرزن آلزایمر گرفته به جانم می افتد
قرص ها تجویز دکتر برای تو بود یا من؟!
راستی مجبورم حواسم را جمع کنم که اشتباهی سر نزند ازم،
شیطنت و بچگی هایم را بگذارم توی همان صندوقچه هایی که مادربزرگ ها داشتند
نیستی که بگویی فدای سرت، اصلا آدم است و اشتباهاتش
که با لبخند بگویی دیوانگی هایت را هم عشق است...فلانی!
روز به روز دارم آدم بزرگ تر میشم،درست عین مادربزرگ...!
تازگی ها هم که دست به عصا شده ام،توی شعرهایم،نوشته هایم...
مبادا کسی بویی ببرد که یک تو وسطِ زندگیم گم شده است
خلاصه این روزها کنار پای مادربزرگ می نشینم توی ایوان
از عشق می گوید و از جوانیش
از پدربزرگ و دلبری هایش
من هم با بغض سکوت میکنم عشق را
و تورا
و هی فکر میکنم که قرار نیست برای نوه هایم از تو بگویم
خیلی وقت است من و مادر بزرگ شبیه همیم
فقط او موهایش را با حنا رنگ میکند
من با n1!
#طاهره_اباذری_هریس


0