شعرناب

ابی تر

از خواجو تا سی و سه پل را با پاهایم رفتم . اکنون می توانم به انها افتخار کنم . یک جفت پا دارم که انها را در میدان جلفا برای گشت و گذار استفاده می کنم و یک جفت دست که می توانم با انها در کافه های غم زده چای را نوش بی جان کنم . اکنون که نشسته ام و می نویسم نمی دانم چرا هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن این متن ندارم و تنها می توانم به این بسنده کنم که یک جفت پا برای عبور از خیابان هایی که با هم در آن قدم زدیم کم است . دارم فراموش ... می شوم . اکنون به یاد روزهای ابی بی بند و باری می نویسم که برایم کمی درناک است . همان روزهایی که تو با دست های عرق کرده ات بر تن سرد شیشه می نوشتی : دوستت دارم . مسخره است هیچ چیزی به اندازه این جمله برایم مسخره نبوده چرا که چشمان تو مشکی است و باید اسمان ابی را زیر سقف غریبه دیگری جست و جو کرد . آه اصفهان تنها سرزمینی است که باید فراموش کرد . باید فراموش کرد که هیتلر هرگز گوشت خوار نبوده ، باید فراموش کرد که مرگ از رگ گردن به ما نزدیک تر است و باید فراموش کرد که روزی پسری می توانست چشمان سگ زده دختری را از اشک پر کند . هوای گرفته ای بود دلم به هم خورد و جرقه ای اسمان را روشن کرد این همان نور ابی رنگی است که هوای اصفهان را بهم می ریزد . اسمان بغض کرد و بر سر چترت بارید و من در سفر بودم ، هوای اصفهان به دلم زد و فرمان را چرخاندم . باید برگردم به شهری که هنوز می تواند برایم خاطره ساز باشد و شاید روزی دوباره در کافه رومانس همدیگر را زیارت کنیم و از ته دل بگویم : پاهایم درد می کند .
نوبیسنده علی رفیعی وردنجانی


0