شعرناب

ذلیل نشی

به نام خدا
ذلیل نشی بچه
بچه هاشیطنتوبا هیچ چیزتو دنیا عوض نمی کنند. دوران کودکی منم به شیطنت گذشت.پرُِ پرُاین سِرتقی و چموشی، تو گرمای تابستان بجوری بالا می زد.بعضی از ظهر های تابستان همراه خواهر و برادرم بعد از خوردن یک پاتیل آبدوغ خیار عیونی که مغز گردو وکشمش فراوانی داشت همگی درازکش کله پا می شدیم.مادرم در این میان با یک بادبزن دستی بالای سرمان می نشست و مدام بادمان می زد تا از گرما کلافه نشیم بعدخودش از شدت خستگی همانطور نشسته با دهانی نیمه باز خوابش می برد .گاهی که از تشنگی چشماموباز می کردم ، زُل می زدم به مادرم. مثل همیشه موهاش از بغل چارقدش بیرون زده بود. صورتش سالهای خستگی ورنج را بخوبی نشان می داد. خستگی از کار بی وفقهِ خانه و رنج ِغیبت های پی در پی پدر.پدرم کامیون داشت وبه قول خودش رفیق جاده بود.مادرم می گفت:
-آرزو به دلم موند م که یک روز پدرتان خونه باشه ومن نفسی از دست شما بکشم.
نفسی از دست شما بکشم معنیش این بود که آتیش سوزوندن ما به حد اعلا می رسید چه روزهایی که از شیطنت های من،عصبانی بغض می کرد ،اشگ تو چشاش جمع می شدوآنوقت دادنفرینش بالا می رفت . نفرین هایی که از هزار دوست داشتن برام شیرین تر بود .بعد از گذشت این سالها صدای عاشقانش هنوز تو گوش مه...
خدا ذلیلت نکنه دختر .الهی ذلیل نشی بچه.ببین چه به روز من می آری.ببندآن نیشتو،عیبه.
من که نیشم تابناگوش باز بود ریسه رفتم از خنده وبا لودگی گفتم :
-من نفهمیدم بالاخره ذلیل بشم یاذلیل نشم
مادرم با شنیدن این حرف یکهو چهره اش به هم ریخت، پاهایش سست شدو روی موزائیک های حیات نشست وبا صدایی ضعیف ادامه داد:
-نه مادر! الهی قربونت بشم . دشمنت ذلیلشه. من راضی نیستم خار تو پات بره .بیا ،بیاملوسکم بشین موهای قشنگتو شانه کنم
من هم مثل یک بره آهوی رام ، نشستم ومادرم با یک شانه چوبی موهامو با لذت تمام شانه زد.
- خدایا میشه این ملوسکو تو لباس عروسیش ببینم
مادرم هر بار که شانه را از بالا تا پایین موهام می کشید این جمله رو تکرار می کرد :با لباس عروسیش ،با لباس عروسیش.دوست داری عروس بشی؟
بله
مادر چی؟
میخوام مثل تو باشم ؟
شانه روی سرم بی حرکت ماند صدای نفس های مادرم را می شنوم بعد از لحظه ای مادر آب دهانش را بلعید وبا بغض حرفش را ادامه داد:
-دخترم مادرشدن کارسختیه، خیلی سخت .چون باید مهربان باشی حتی اگه باهات مهربان نباشن . لبخندبزنی ،حتی اگه بهت اخم کنن.غصه بخوری حتی اگه برات غصه نخورن .نگران باشی حتی اگه برات نگران نباشن. دوست داشته باشی حتی اگه دوسِت نداشته نباشن.بفهمی شون حتی اگه نفهمنِت...
مادرموهاموجمع کرد وباکِش بست ورو کرد به من وگفت:
-حرفامو فهمیدی ؟
تو چشای مادر که اشگ جمع شده بود نگاه کردم وگفتم: نه!
لبخندی به من زد وآهی کشیدوگفت :باشه! برو بازیتو بکن.
مردادماه 95-محمد قلیها


0