شعرناب

عطیه خانم ،عطیه ،عطی

به نام خدا
چند روز پیش شوهرم محمود آقا بر اثر حمله قلبی در بیمارستان مرد.مردی که پس از چهل ونه سال زندگی با من عاقبت با بدرقه جناب عزرائیل مجبور به ترک من شد. یادم نمی آید در طول سالهای زندگی با او حتی ، دو سه روزی از خونه اش دور شده باشم.درست چند دقیقه قبل از مرگ محمود آقا کنار تختش نشسته بودم و چشمم به صورتش بود ، در سکوت اتاق ودر خواب عمیق صدای نفس های ناخوشایندی از گلویش شنیده می شد .یکهو پلک هایش را پی در پی بهم زد ،چهره اش را در هم کشید و چشمهایش را باز کرد. به اطراف نگاهی انداخت و سرش را برگرداند و زل زد تو صورتم . چند لحظه بی اختیار نگاهم کرد طوری که انگار برای اولین باراست که من را دیده . لبانش تکانی خورد.با اشاره سر به طرفش رفتم وگوشم را نزدیک دهانش بردم،با صدای ضعیفی نامی به زبان آورد که سالها فراموشم شده بود؛عطیه خانم!!
گیج و منگ به عقب برگشتم و به نقطه ای خیره شدم و زیر لب بی اختیار همان نام را تکرار کردم ؛عطیه خانم
بایادآوری این نام حال عجیبی پیدا کردم و ضربان قلبم تندتر شد .عطیه خانم در روزهای اول زندگی من ومحمود آقا از این خانه رفت و به فراموشی سپرده شد.بعد من ماندم و یک زندگی با ذوق وسلیقه محمود اقا. زندگی با محمود اقا ساده بودو تنها درسه چیز معنا داشت:آشپزخانه برای پخت و پز ،بچه ها برای ترو خشک کردن و محمود آقا برای تمکین
****
هفده سالم بود که محمود آقا به خواستگاریم آمد.یک جوان سی ساله که راننده پایه یک بیابان بود . پدرم بعد از یک دید و بازدید معمول ، بله را به خانواده محمود آقا گفت و من عطیه خانم شدم عروس محمود آقا . عطیه اسمم بود و خانم، نشانه ای از تربیت پدرم . پدرم عطاری داشت وکم سواد بود.ولی با همان سواد کمی که داشت ،شب های طولانی زمستان برای من و دو خواهر وبرادر کوچکترم حافظ و حکایت هایی از گلستان می خواند. موقع خواندن چهره مهربان و دوست داشتنی داشت.
****
خوب یادمه ،شب عروسی،پدرم قبل از خدا حافظی ،چشم در چشم محمود آقا دوخت و گفت:
ببین پسرم یک حرفی می زنم خوب به خاطر بسپار.نشانه مردی فقط خرجی دادن به زن نیست مرد باید زن دوست باشه .به امانتی که بهش سپردن احترام بذاره. نامردیه که دست روش بلندکنه.نامردی مثل یک مرض میمونه ،یک مرض لاعلاج. این دختر عطیه خانمه وعطیه خانم امانته دست شما،.انشالله خوشبخت شین .
****
از روز اول زندگیمون تا لحظه مرگ محمود آقا ، درتمام لحظات خوشی یا ناخوشی، فکرنکنم شوهرم رومحمود صدا کرده باشم . چپ می رفت محمودآقا بود ، راست می رفت محمودآقابود .ولی محمود آقا همان روزهای اول ،آب پاکی رو دستم ریخت و گفت :نمی دانم چرا وقتی بهت می گم عطیه خانم انگار با یک نامحرم روبرو می شم. بهتره همان عطیه صدات کنم.منم با سادگی ابلهانه نیشموباز کردم وگفتم: هر چی شما بگید محمود آقا. ای کاش لال می شدم و خریت نمی کردم .ای کاش یادم می موند تا بهش بگم چطور پدر من یک عمریه مادرمو خانم صدامی کنه وروز به روز هم بیشتر عاشقشه !ای کاش !بازم ای کاش از کنار این موضوع راحت نمی گذشتم . نمی دونستم همین خواسته موذیانه محمود آقا می تونه شروع حقارت های بعدی من باشه .حقارتی که موجب شه توخونش مثل یک خدمتکار به نظر بیام. حقارتی که بامن زیاد حرف نزنه چونکه اعتقاد داشت مرد جماعت نباید سفره دلش را برای زن باز کنه . حقارتی که بعداز مرگ پدر خدابیامرزم حتی اجازه نداشتم دو وسه روز کنار مادرم بمونم .حقارتی که در بگو مگوی من واو اگر صدای اعتراضم بالا می رفت بی حیا بودم ولی او آزادانه نعره می کشید . بله حقارت من از زمانی آغاز شد که عطیه خانم از این خانه رفت ومن عطیه که بعدها شدم عطی همچنان با محمود آقا چهل ونه سال زندگی کردم .
پاییز 94 –محمد قلیها


0