شعرناب

طعم گس چاى

چاى رو هول هولكى..هورت كشيد تو دهنش..سقف دهنش سوخت..ولى با آب شدن قند و پايين رفتن چايى..
خون تو رگاى يخ زدش..يه جريان گرم شروع كرد..اينقدر گرم..كه حسش ميكرد زير پوستش..انگشتاى سِر شودشو..دور استكان كمر باريك حلقه زده بود..تا حس اوناهم برگرده..
با زبونش تاول سقف دهنشو تركوند..پوست سفيدونازكشو تُف كرد بيرون..مهم گرم شدنه..تاوانش كنده شدن پوست..
سيگارشو آتيش زد..دودشو با ولع فرستاد ته ريه ش..
بازدم دود سيگارو تو هواى سرد اسفند ماه..با بخار دهنش..ول كرد وسط دونه هاى سرگردون برف..
حاجى فكر يخ زدشو كشوند تو قديما..
قديما اوضاع بهتر بود..هواهم سردتر بود..ولى اوضاع بهتر بود..آقاى خدابيامرزشم هميشه همينه ميگفت..
طعم گس چايى يه چيز ديگه بود..
سيگارا فيلتر نداشتن..چوب سيگار بودو حالو هواى خودش..
از وقتى حاج خانم به رحمت خدا رفت..يه چايى دبش شده بود يه حسرت بزرگ..
به زحمت از جاش پاشد..يه نگاه به بساط چايى انداخت..باهاس دل كند از چيزى كه نگهت ميداره..
توبره خوشبختى رو از روى كُپه ِپهناى خشك شده كه واسه سوزوندن تلنبار ميكنن..برداشت..راه افتاد تو جاده زندگى..هزارتا پيچ بدبختى رو تو سر بالايى با اون خدابيامرز رد كرده بود..حالا تو سرازيرى جاده..تكوتنها
بايد خوشبختى رو ميرسوند تا ته جاده اى كه ته نداره..
غژغژ برفاى زير پاى حاجى..شبيه صداى لولاى زنگزده در خونه شون بود كه هيچوقت تا آخر بسته نشد..


0