شعرناب

افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره های بیستم و بیست و یکم

نگاره بیستم سرزمین ملکه اریدا اریدا به سرزمینش نگاه میکرد /جایی که زیبایی بی حدش /حتی خودش رو هم مبهوت کرده بود / حالا بزرگ بانوی جنگجو/ شاه بانو ملکه پرشا /با لشگر قدرتمندش برای اینکه با اون و ساکنین سرزمینش متحد بشن /با قدمهاش زمین آتشین سرزمین اژدها ها رو مفتخر میکرد/سایه خیال انگیز پرنده هایی که بافلسهای فولادین رنگارنگ وبزاق در آسمان پرواز میکردن زمین رو طوری زیبا کرده بود انگار نه انگار که تماموجود این موجودات پرنده رو آتش فرا گرفته بود /پرنده های غول آسایی که فقط به اشاره ای از ملکه اریسا /دنیا رو با آتش درونشون به آتش میکشیدند / شباک /اژدهای بی نظیر و عظیم شاه بانو ملکه پرسا / بغیر از اینکه از تمام اقوام در حال پروازش در آسمان بزرگتر و دهشتناکتر بود / با اژدها سواری که عظمتش رو هزاران برابر میکرد / بین اژدها های دیگه مثل نگینی در آسمان میذرخشید و به سمت قله ای که ملکه اریدا در اون و در کنار اژدهای زیباش نشسته بود میومد/ملکه اریدا میدو نست که شاه بانو برای چه کاری به اونجا اومده / حتی اژدها های تحت فرمانش هم آماده بودند /برای جنگ خونینی که قرار بود اتفاق بیفته / صدای بالهای شباک و طوفانی که از نشستنش در کنار اریدا /ملکه سابقش برپا شده بود /خیره کننده و زیبا بود / حالا/ شباک به احترام ملکه سابقش /سر بر زمین گذاشته بود و ملکه اریدا به عظمت شاه بانو /در مقابل ایشون زانو زده بود / سکوت مطلق /سرزمین ملکه اریدا رو برداشته بود /شاه بانو/ به آرامی از گرده شباک /پای بر خاک داغو مغرور گذاشت /دستش رو بر شانه اریدا گذاشت و گفت : بلند شو سردار / حالا / فقط به هم نگاه میکردن / دو زن از دو دنیای متفاوت / شاه بانو به آرومی به سمت مغرب برگشتو با نگاه به خورشید که داشت غروب میکرد پشت به اریدا ایستاد / اریدا دستی بر صورت بزرگو گرم شباک کشید و شباک گویی به آغوش مادرش باز گشته باشه چشمان هولناکشو طوری در حدقه حرکت داد که گویی نوزادی به تمنای شیر از مادر به او نگاه میکنه / همه در سکوت منتظر فرمایش شه بانو بودند / صدای ملیح ایشون در گوش اریدا پیچید / برای نجات فرزندان آدمیزاد آماده ای ؟ / اریدا به سمت ایشون رفت / باکمی فاصله کنارر شه بانو قرار گرفت و بعد از اینکه شه بانو به سمتش برگشت /همونطور که به چشمان ایشون خیره بود /به آرومی زانوی راستش رو برخاک کذاشتو با گبا گذاشتن دست چپش بر سینه / سر به زیر آوردو گفت : شه بانو / اجازه بدید در راه شما /م و تمام مردم سرزمینم فدا بشیم /چشمان زیبای پرشا درخشید/همونطور که با دست بر شانه اریدا پشت به غروب طلایی و سحر انگیز و رنگارنگ خورشید سرزمین اژدها ها ایستاده بود / به چشمان شباک خیره شد وگفت : بودنت دراین نبرد /باعث افتخار ماست.../سردار اریدا .../ به سمت زین شباک به راه افتاد /صدای غرش پرنده های هولناک اریدا /از شادی /در آسمان ولوله ای برپا کرده بود / اریدا با احترام بلند شد و به پرواز زیبای شباک که شه بانو رو با خودش به سمت اردوگاه دره نای میبرد خیره شد /مطمئنا به اینکه در رکاب شه بانو باشه میبالید ... نگاره بیست و یکم هتل/کوه های اردبیل انگار هیچکس اینجا نیست /الان ساعت دوازده و شش دقیقه شبه و من در راهروهای هتل دنبال کسی میگردم / فقط کسی که جواب بده بهم /راهروهای زیبا با سقفهای بلند هتل /در کوهپایه سبلا /جایی که سرمای دل انگیزش قابل ستایشه / کوهپایه رو برف سپیدی پوشونده که در بعضی از جاهاش /پای آدمیزاد به اون نرسیده احتمالا / ازاتاقی که ما گرفتیم تقریبا تمام کوهپایه پیداس/و از یه نقطه به بعد / مه غلیظ /به صورت مداوم ما رو از زمین جدا میکنه / انگار از جایی که مه شروع میشه /کوه روی آسمونه و از زمین فاصله داره / اتاقی با یک ال سی دی بزرگ/ به قدری که آدمهای توش تقریبا با آدمهای بیرونش هم قدو قامتن / با تختی دو نفره و رو تختی زرشکی و یاغوتی رنگ و کناره های کلاسیک /مثل اون تختهای تو فیلمها در کاخهای سلاطین / پرده ای طلایی چند تیکه پنجره ها هم از زیبایی که دارن در روز با نور قدرتمند خورشید آذربایجان و در شب /با عشوه گری نور تابیده ازهمسرش / ماه بانو /چشمها رو طوری نوازش میکنن که گویی در خواب و در سرزمین رویاها یی و قراره در داستانی اساطیری شرکت کنی / پرشا بعد از حمله عصبی دیشب /هنوز روی تخت /مثل یک الهه خوابیده / نمیدونم چرا و لی سکوت عجیبی داره این هتل و محیط اطرافش / گاهی فکر میکنم فقط ما تو اینجا هستیم / من تو راهرو هستم / به دنبال .../میخوام بگم آدمیزاد /اغراق نیست واقعا انگار اینجا هتل ارواحه / صدایی از پشت سرحواسمو به خودش میاره با اینکه کمی هم ترسیدم از شنیدنش / جناب طیاری ؟ / به سمت گوینده جمله بر میگردم / مردی قد بلند و خوش پوش /با صورتی سرخ و سفید و تراشیده / بهم میگه : روز تون بخیر /آقا سید برای دیدن شما در روستا اعلام آمادگی فرمودن /ساعت 14 ماشین جلوی درب هتل در انتظار شماست / بعد /بدون اینکه جوابی بدم /رو برمیگردونه و ازم دور میشه / از نوع راه رفتنش به یاد راه رفتن درویش افتادم /انگار روی زمین لیز میخوره و قدم بر نمیداره / مثل اشباح / به دورشدنش نگاه میکنم و به این فکر میکنم که آیا به اینجا اومدن و دیدار با آقا سید کمکی به احوال پرشا میکنه ؟/و اینکه چند وقته که فقط برای اثبات وجود نیروهای ماورایی و الهی دارم تلاش میکنم /دوباره پرشا رو به امازاده ها و .....وصل کنم / نمیدونم ازنظر من که این نیروها وجوددارند و میتونن پرشا رو باز به من و زندگی عادی برگردونن /چیزی تا ساعت 14 باقی نمونده / و احتمالا باید راه درازی رو تا خونه آقا سید بریم و باز باید کلی توضیح بدم برای پرشا که /اتفاق خونه درویش رو اینجا تکرار نکنه / نمیدونم چرا باید زهرا خانوم رو از دست میدادیم تا پرشا حتی از قبل هم به خدا و نیرو های الهی و ماورایی بی عقیده تر بشه / گاهی با زهرا خانوم دردو دل میکنم که به آبرویی که پیش خدا داره واسطه بشه تا خدا کاری کنه که پرشا رو ازدست ندم / واقعیت اینه که نبودن پرشا با مردن من فرقی نداره / به روزهاو اتفاقهای عجیبی که تو این مدت کوتاه با هم گذروندیم فکر میکنم / به سمت اتاقی که احتمالا حالاپرشا /اونجا در انتظارمه حرکت میکنم / اتاق 065


0