شعرناب

اشعار و ابیات ناب شعرای سبک هندی از تذکره ی مجمع النفایس سراج الدین علی خان آرزو(قسمت سوم)


اشعار و ابیات ناب شعرای سبک هندی از تذکره ی مجمع النفایس سراج الدین علی خان آرزو(قسمت سوم)
دکتر رجب توحیدیان استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
1-سرگذشت شب هجران تو گفتم با شمع
آن قدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
(زاهد علیخان سخا(لاری)
2-گر چه از نشئه ی یک باده خرابند همه
کعبه جای دگر و بتکده جای دگر است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
3-دهر هر ساعت به کام نا امیدی دیگر است
پیر این میخانه را هر دم مریدی دیگر است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
4-اهل دولت غلط است این که همه بی دردند
هر که دیدیم از این طایفه آزاری داشت
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
5-به غیر ظلم توقع مدار از ظالم
که نخل شعله اگر بار می دهد شرر است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
6-«شهرت» از فرزندی آدم نگردی حق شناس
بندگی باید پیمبر زادگی منظور نیست
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
نظیری نیشابوری گوید:
عشق یوسف را در این سودا به دیناری فروخت
بندگی باید پیمبر زادگی منظور نیست
(نظیری نیشابوری)
7- نام وصل تو نبردیم و به حسرت مردیم
گنهی را که نکردیم جزا این همه داشت
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
8-گردون تمام تشنه ی خون دل من است
من می دهم همیشه به خم از سبوی خویش
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
9-نه من شهرت تمنا دارم و نی نام می خواهم
فلک گر واگذارد یک نفس آرام می خواهم
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
10- بی تبسم نیست یک ساعت لب خاموش گل
من نمی دانم چه می گوید صبا در گوش گل
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
11-جلوه ی سرو قد یار مرا موزون کرد
هر چه دارم همه از عالم بالا دارم
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
12-بر یکدگر زیادتی از بس که می کنند
این قوم نیستنـــــــــد ز ابن زیاد کم
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
13-صبح شو تا در فروغت روز عالم بگذرد
یک نفس دم را غنیمت دان که این هم بگذرد
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
14-مفلسی می آورد از باد دستی حاتمی
هر کجا دیدیم آخر کرد بسیاری کمی
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
15-به قاتل هم توان بخشید خون خویش اگر مردی
نه ای کم از حنا، ظالم! کسی را دستگیری کن
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
16-می رسند از بس که پیش از من به عیب کار من
دوستر می دارم از خود دشمنان خویش را
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
17-ای که می گویی که از صحبت گریزانی چرا
در بساطم عمر ضایع کردنی کم مانده است
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
18-قطره ی من گر چه گوهر شد ز سعی روزگار
کار آسان سخت شد از منّت یاران مرا
(شیخ حسین شهرت شیرازی)
19-بس که اهل کرم از نغمه ندارند خبر
نشنود ناله ی سائل به صد آهنگ کسی
(میرزا هاشم علوی شیرازی)
20-ارباب نظر رخصت گفتار ندارند
مانع ز همین وجه شود سرمه صدا را
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
21-در جلوه گاه شمع رخت ره نمی دهند
ای کاش من به صورت پروانه می شدم
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
22-رفیق یار اما بی قرارم از سیه بختی
به رنگ سایه گاهی پیش و گاهی در قفا افتم
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
23-گیرد نگه چشم تو شاید به کمندش
رم کرده تر از آهوی صحراست دل من
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
24-نقش پای او به هر گامی کند جان در تنم
خاک راه دوست گشتن آب حیوان من است
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
25-کاملان را همه سرگشتگی از دست خود است
حاجت گردش پرگار نشد مانی را
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
26-خود ناتوان ولی هنر آموز مردمند
پیران قد خمیده کمان کباده اند
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
27-کجا بر آبِ بر هم خورده صورت بست تمثالی
میسر نیست نقش مدعا طبع مشوش را
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
28-می کند فرزند آخر دعوی مال پدر
میوه از خورشید گیرد رنگ از گل برده را
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
29-در نشاط آرد وصال دوستان مشتاق را
حلقه ی صحبت نمی باشد کم از جام شراب
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
30-نیشکر بر بند بند خویش خنجر بسته است
تا بدانی هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
31-دم شمشیر چو بر سنگ رسد برگردد
سخن تند به ما سنگدلان نادانی است
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
32-مصیبتی است ملاقات مردم عالم
ببین که دست زدنها به سر سلام شده است
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
33-اهل غفلت را به دنیا نیک و بد معلوم نیست
خواب شب تعبیر خواهد یافت چون فردا شود
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
34-اهل سعادت از پی ایذا نمی شوند
بر تیر هیچکس پر و بال هما ندید
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
35-بیخودی فرصت تصویر به نقاش نداد
جان کشید از تن و جانان نکشیده است هنوز
(محمد نعمت خان عالی شیرازی)
36-مبادا شور محشر در می عیشم نمک ریزد
عجب نرمی است در کنج لحد مشت غبارم را
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
37-چو شمع از سوختن گردد سیه موی سپید من
کنم پیرانه سر از آتش عشقت جوانی ها
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
38-در شبستان ازل شمع یکی بیش نبود
بزم را از پر پروانه چراغان کردند
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
39-نرخ بستند به گوهر سخن«فطرت» را
کس مخر بود متاع هنر ارزان کردند
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
40-نمی باشد نگینِ قیمتی را نقش در طالع
هنر هر کس که دارد در جهان گمنام می گردد
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
41-ندارد با بزرگان چهره گشتن صرفه ای« فطرت»
که کهسار از جواب هیچ کس ملزم نمی گردد
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
42- مژده ی زخم نویی گر به شهیدان ندهند
به چه امید سر از خاک عدم بردارند؟
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
43-در آن صحرا که بودم آگه از ذوق گرفتاری
غزالان را سراغ خانه ی صیاد می دادم
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
44-همت ما صفحه ی تقویم را یکسر نوشت
گر سیه روزیم، وقت عالمی از ما خوش است
(میر معزّالدین محمد فطرت مشهدی)
45- از آن رو شیشه را گردن فرازی هاست در محفل
که معشوقی به رنگ دختر رز در بغل دارد
(میر غیاث الدین فکرت شیرازی)
46-ز بس جا کرده سوز عشق خوبان در سرشت من
شود دیباچه ی دیوان محشر سرنوشت من
(میر غیاث الدین فکرت شیرازی)
47-می شود تعمیر دلها از رخ نیکوی تو
طاق بندد خانه آیینه را ابروی تو
(میر غیاث الدین فکرت شیرازی)
48-تدبیر عقل مانع دل بردن تو نیست
از پاسبان حذر نبود دزد خانه را
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
49-دست من از لقمه ی چرب کسی آلوده نیست
می خورم چون شمع مغز استخوان خویش را
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
50-می کند هر چند تسخیر پریزاد آدمی
جان به قربان پریزادی که تسخیرم کند
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
51-خاطر ما را ز چرخ امید جمعیت خطاست
باغبان کی دسته می بندد گل پژمرده را؟
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
52-همه را روز جزا تاب سؤال است و جواب
نتوان با تو سخن گفت قیامت این است
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
53-هر لحظه مکش سر به زبان آوری ای شمع!
فرداست در این بزم که نام من و تو نیست
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
54-آدم از روز ازل خورد فریب شیطان
هر که او بازی شیطان نخورد آدم نیست
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
55- شاخ گل را می کند فواره ی خون در چمن
ابر اگر بر دارد آب از دیده ی گریان ما
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
56-از سیه کاری چه نقصان خاطر آگاه را
در لباس تیره عیبی نیست بیت الله را
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
57- قمری و بلبل و سرو و گل و پروانه و شمع
گردن افراخته هر کس به تماشای کسی
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
58-ز پا افتاده ای را در جوانی دست اگر گیری
توانی زین عصا قد راست کردن موسم پیری
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
59-بگذار طلب به تخت شاهی بنشین
در سایه ی رحمت الهی بنشین
خلوت نبود گوشه نشینی تنها
بیخود شو و هر کجا که خواهی بنشین
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
60-شمع کافورند حاکم در شبستان وفا
روشنم شد سرد مهری های این یاران گرم
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
61-نیست اکسیری به از هم صحبت کامل عیار
گفته ام حرفی که می باید به آب زر نوشت
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
62-سفله زآلودگی دولت دنیاست عزیز
این ملمع چو از او دور شود مس گردد
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
63-در عرصه ی کائنات کردیم نگاه
گشتیم ز یکتایی یک یک آگاه
هر کس دیدیم مثل و مانندش نیست
هر فرد بود به وحدت خویش گواه
(شیخ عبدالرضا متین اصفهانی)
64-رقیب از وصل می بالد ندیم از هجر می نالد
یکی را گل یکی را خار در پیراهن است امشب
(میرزا زکی ندیم مشهدی)
65-کسی به حال کسی از بی کسی نمی سوزد
به مدعای دل روزگار می سوزم
(میرزا زکی ندیم مشهدی)
66-تا در آید یار در آغوش از خود رفته ایم
عمر ما چون برق قدر یک بغل وا کردن است
(آقا محمد حسین ناجی شیرازی)
67-نه شانه دست نوازش به زلف یار کشید
که ارّه بر سر دلهای بی قرار کشید
(محمد عظیم نزهت دامغانی)
68-از تو تا جانان نباشد یک قدم ره در میان
گر نباشد وادی آمیزش خلق جهان
(محمد عظیم نزهت دامغانی)
69-مرا جان دادن آسان است در پای تو می ترسم
که چون تن خاک گردد بوالهوس مشتی به سر ریزد
(محمد عظیم نزهت دامغانی)
70-«واضح» به هیچ راه دلم وا نمی شود
این قفل زنگ بست شکستن کلید اوست
(مبارک الله واضح ساوجی)
71-پریشانی یک دل می برد جمعیت عالم
شکست شیشه ی ما سنگ در میخانه اندازد
(مبارک الله واضح ساوجی)
72-یک عمر رفیق بزم احباب شدیم
یک عمر به هجر درتب و تاب شدیم
خفتند همه آخر و افسانه شدند
ما نیز به آن فسانه در خواب شدیم
(مبارک الله واضح ساوجی)
73-به راه او چه در بازیم نی دینی نه دنیایی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودایی
(مبارک الله واضح ساوجی)
74-رشک فرمای دلم نیست بجز عیش حباب
یافت یک پیرهن هستی و آن هم کفن است
(مبارک الله واضح ساوجی)
75- رفتنی های جهان قابل دلبستن نیست
آن قدر بس که دمی خاطر خود شاد کنند
(مبارک الله واضح ساوجی)
76-به کاغذ اخگری پیچیده ایم یعنی دل خود را
مبادا گریه بر حالم کنی ای نامه بر، رحمی
(مبارک الله واضح ساوجی)
77-کوهکن در پیش و مجنون در عقب من در قفا
عشق در ملک جنون با طرفه شوکت می گذشت
(مبارک الله واضح ساوجی)
78- نیست انکار چو گویند که زاهد مَلَک است
حرف ما نیز همان است که او آدم نیست
(مبارک الله واضح ساوجی)
79-در دمی کوهی و در آن دگری صحرایی است
عمر وحشت زده چون ریگ روان می گذرد
(مبارک الله واضح ساوجی)
80-به راه دوستی ها هر که بی منّت قدم ساید
به هر گامی که بردارد، ز من چشمی از او پایی
(مبارک الله واضح ساوجی)
81-به پای اشک می غلطم که با دل آشنا باشد
به هر موجی زنم دستی که شاید ناخدا باشد
(مبارک الله واضح ساوجی)
82-مزن باد صبا دست جفا بر دامن لیلی
که دارد خاک مجنون آشیان در چین دامانش
(مبارک الله واضح ساوجی)
83-پیوند محبت ندهد چرخ دو دل را
یک پوست در این باغ دو بادام ندارد
(مبارک الله واضح ساوجی)
84-گشت یاقوت و به یاد لب شیرین جوشید
خون فرهاد که جا در رگ خارا می کرد
(مبارک الله واضح ساوجی)
85-هستی ما یک نفس وار است چون عمر حباب
این گره تا چشم بر هم می زنی وا می شود
(مبارک الله واضح ساوجی)
86-به پای خویش هر دم شمع زان خاکستر اندازد
که می خواهد برای خسته ی خود بستر اندازد
(علیقلی خان واله داغستانی)
87-عجبی نیست که شد پیر زلیخا در هجر
دوری از یار بلایی است که من می دانم
(علیقلی خان واله داغستانی)
88-اندیشه ی کس راه به کنه تو ندارد
هر چیز که هست از تو نشان است و نشان نیست
(علیقلی خان واله داغستانی)
89-یک نغمه تراود ز لب قمری و بلبل
قانون وفا مختلف آواز نباشد
(علیقلی خان واله داغستانی)
90-عشقبازان سخن حق همه جا می گویند
از که ترسند سردار سلامت باشد
(علیقلی خان واله داغستانی)
91-چون به قاف عدمم راه تماشا افتاد
هر کجا دیده گشودم همه عنقا دیدم
(علیقلی خان واله داغستانی)
92- قطره بودم سر همچشمی بحرم می بود
نظر از خویش چو بستم ره دریا دیدم
(علیقلی خان واله داغستانی)
93-چاک می شد به برت خرقه ی تقوا چون من
که تو هم می شدی ای شیخ گرفتار کسی
(علیقلی خان واله داغستانی)
94-کفر کافر به ز دین ناقص است
این چنین فرمود پیر کاملم
(علیقلی خان واله داغستانی)
95-بگشای سر ترکش مژگان جگر دوز
شاید که رسد چاک دل ما به رفویی
خوش آن که به طوف حرم میکده آیم
گه پای خمی بوسم و گه دست سبویی
(علیقلی خان واله داغستانی)
96-ذرات جهان که جمله مرآت تواند
چون قطره به بحر غرق در ذات تواند
چون موج که هر نفس کشد سر در جیب
در نفی وجود خویش و اثبات تواند
(علیقلی خان واله داغستانی)
97-من زنده به دوستم نمیرم هرگز
مغزی بی پوستم نمیرم هرگز
هر کس که نه اوست مرده اش دان ز ازل
من خود همه اوستم نمیرم هرگز
(علیقلی خان واله داغستانی)
98-در دشت عشق مجنون دنبال ماند از من
با آن که من در این ره صد جا درنگ کردم
(علیقلی خان واله داغستانی)
99-نسازد عشق ضایع رنج عشاق بلا کش را
هنوز از نقل فرهاد است شرین کام محفلها
(علیقلی خان واله داغستانی)
100-جاهلان را نیست آگاهی ز حال خویشتن
خفته دایم خویش را بیدار می بیند به خواب
(علیقلی خان واله داغستانی)
101-رفتم به باغ بی تو به یادت چه چاک ها
از گل خریدم و به گریبان فروختم
(علیقلی خان واله داغستانی)


0