شعرناب

كليله و دمنه

[center][b][color=#6728B2]سلام [/color]
كليله و دمنه يكي از شاهكارهاي ادبيات جهان است كه اصل آن هندي بوده و برزويه حكيم ايراني در زمان انوشيروان به پهلوي بر گردانده . در دوره ي عباسيان به عربي ترجمه شد و در زمان بهرام شاه غزنوي يعني حدود 900 سال پيش نصر ا ... منشي به فارسي ادبي نوشته است . مدتي هم هست كه شادروان مجتبي مينوي ساخته و پرداخته ي اين كتاب را به اهل ادب تقديم كرده است . كليله و دمنه حاوي مضامين اخلاقي و رفتاري آموزنده اي است اما شايد به اين دليل كه نثر تقريبا سختي دارد از طرف عموم مردم كمتر به آن توجه مي شود . در اين جا سه داستان را از اين كتاب به نثر روان مي نويسم و اميدوارم كه مفيد باشند .
********************************
طبل و روباه
روباهي به جنگل رفت . آن جا طبلي را ديد كه در كنار درختي افتاده و هر گاه كه باد مي وزد شاخه ي درخت به طبل برخورد مي كند و آوازي ترسناك به گوش مي آيد . وقتي كه روباه بزرگي طبل را ديد و آواز ترسناك آن را شنيد طمع بر داشت و گفت : بي گمان اين آواز بلند , گوشت و چربي زيادي دارد .
در آرزوي گوشت بسيار تلاش كرد تا آن كه طبل را شكار كرد و وقتي كه طبل پاره شد روباه بي چاره جز باد چيزي پيدا نكرد . پشيمان شد و گفت :
دانستم كه هر چيزي كه اندامش بزرگ تر و آوازش بلند تر است , سود آن كمتر است .
[img]http://www.uploadtak.com/images/g64n3ly2j24cfko1x4hl.jpg[/img]
******************************
شخص خيال باف
شخصي با تاجري همسايه بود . هر صبح مرد تاجر مقداري شهد و روغن براي آن شخص مي فرستاد تا بخورد . شخص اندكي مي خورد و باقي را در كاسه اي مي ريخت و از ديوار خانه آويزان مي كرد . زمان زيادي گذشت و آن كاسه پر شد . شخص به آن كاسه نگاه كرد و با خود فكر كرد :
اگر شهد و روغن را بفروشم از پول آن 5 گوسفند مي خرم , اگر هر گوسفند در سال بره اي بزايد , اگر آن بره ها بزرگ شود ...
ديري نمي گذرد كه داراي گله اي از گوسفندان مي شوم . آن گاه زني پاك نهاد و از خانداني بزرگ مي گيرم , بي گمان پسري مي زايد و به او علم و ادب مي آموزم . هنگامي كه بزرگ شد به او دين داري ياد مي دهم و اگر خطا كند او را ادب خواهم كرد با اين عصا . همين گونه كه در فكر بود عصا را بالا برد كه ناگهان به كاسه خورد و شهد و روغن بر سر آن شخص ريخت .
با خود گفت : اگر عصا را بالا نمي بردم و اگر آرزو نمي كردم آسوده بودم و پشيمان نمي شدم .
[img]http://www.uploadtak.com/images/ncfh5io0c1dh7k8a79w.jpg[/img]
*******************************
گوسفند و زاهد
زاهدي يك گوسفند خريد . دزدان او را ديدند و طمع ورزيدند . يكي از آن ها آمد و گفت :
اي شيخ اين سگ را كجا مي بري ؟
ديگري گفت : حتما مي خواهد شكار كند كه سگ را با خود مي برد .
سومي گفت : اين شخص ادعاي مومن بودن را دارد . اما به نظرم مومن نيست چرا كه نبايد با سگ ها كاري داشته باشد .
خلاصه اين كه هر شخصي يه چيزي مي گفت تا اين كه زاهد به شك افتاد و با خود گفت :
شايد فروشنده جادوگر بوده و چشم بندي كرده .
سپس گوسفند را در همان جا رها كرد و به راهش ادامه داد .
دزدان هم با خيال راحت گوسفند را بر داشتند و رفتند .
[img]http://www.uploadtak.com/images/cccnby2p3gmkmo8mq6p.jpg[/img]
******************************
منبع اصلي نوشته ها : كتاب كشمكش زندگي در جنگل كليله و دمنه نوشته ي دكتر بهروز ثروتيان [/b][/center]


0