شعرناب

آرزوی کوچک


توی یکی از تابستان های گرم جنوب در یک محله ی فقیر نشین، وقتی که زمین مثل کوره داغ و آتشین شده بود بچه ها با پاهای برهنه روی سنگ های کوچک می دویدند و گرگم به هوا بازی می کردند ..
اونا لباس های رنگی به تن داشتند که از وصله شدن چند نوع تیکه پارچه درست شده بود و جالب این بود که صفا و صمیمت بین آنها بیداد می کرد، وقتی از اون مسیر رد شدم نگاه ها به من خیره شد ظاهرا قیافه ی جدید و غریب بودنم رو حس کرده بودند ..
قدم هام و آهسته تر کردم تا یکم بیشتر از دیدنشون لذت ببرم ،ناگهان متوجه پسری شدم که با سرعت به سمت من می دوید تا خودش رو به یه بلندی برسونه ولی وقتی به من رسید، ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد وگفت: سلام من علی هستم ، شما تازه به این محله اومدین؟
تا اومدم خودم رو معرفی کنم یکی از پشت علی رو گرفت و گفت باختی، من گرفتمـــــــــِت، اون منو به دوستاش معرفی کرد و از من خواستن که تو بازی با اونا شریک بشم ..
توی اون هوای گرم اینقد خیس عرق شده بودم که انگار از زیر دوش بیرون اومده بودم ،تمام نگرانی و ترسی که داشتم این بود که چطور با این قیافه جلوی مامان ظاهر شم!
وقتی نزدیک خونه شدم متوجه شدم که در بازه .. یواشکی وارد حیاط شدم و مامانم رو در حال کشک سابیدن دیدم وقتی منو با اون قیافه دید حسابی کُفری شد،پیشش نشستم و همه چیز رو تعریف کردم .
راستش اونا بچه های خاکی و ساده ای بودند که بزرگترین آرزوشون داشتن یه توپ پلاستیکی دو پوسه بود .. من قلکم و شکستم و با اون خورده هایی که جمع کرده بودم دو تا توپ پلاستیکی خریدم ..
فردای اون روز با ذوق و شوق خاصی که داشتم به اون محله قدیمی رفتم وقتی توپ رو توی دستم دیدن ،خوشحالی و می شد از نوع نگاهشون دید ،همگی به سمت ساحل رفتیم و قرار شد دوتا تیم شیم که باهم گل کوچیک بزنیم ،با دمپایی ها دوتا دروازه ساختیم و شروع به بازی کردیم ..
نویسنده: لیلا خیشاوه


0