شعرناب

شادیهای مان را به آنها ارمغان بدهیم

کنار خیابان نزدیک مغازه ای نشسته بود
و نگاه گرمش در این هوای سرد به دست مشتریهایی بود که از مغازه بیرون میشدند
و با هر نگاه آهی میکشد !!!
و گاهی هم نگاهی به چشمان طرف
ولی انگار هیچکس او را نمیدید
ولی او همچنان به تماشای این تراژدی نشسته بود و همانطور آه میکشید و دستان کوچکش را ها میکرد
دلش میخواست فریاد بزند .
دلش میخواست گریه کند.
ولی از ترس لگدمال شدن زیر قدمها میترسید
دلش کمی نگاه میخواست فقط کمی!!!
تا سردی دستانش را کسی حس کند و
خالی دستانش را
او گاهی سر به آسمان بلند میکرد و زیر لب میگفت خدایا پس من چی؟


0