شعرناب

عرب دوستی ...


نویسنده : ژان کو jean cau
تولد : 1925
روزنامه نگار و رمان نویس
چندین سال منشی ژان پل سارتر بود
معروف ترین رمان او ترحم خداست که در سال 1961 جایزه ی گنکور را نصیب نویسنده کرد
وفات : 1993
بازپرس پرسید :
چرا این آقا را زدید ؟
چترباز جواب داد :
برای این که او روشنفکر دست چپی است . من این جور آدم ها را خوش ندارم .
بازپرس گفت :
نه بابا ، آزارشان به مگس هم نمی رسد . آدم های خوبی اند .
روشنفکر گفت :
اجازه می فرمایید ، آقای بازپرس ؟
خواهش می کنم .
روشنفکر یک مگس از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت :
ملاحظه می فرمایید که ما از خشونت باک نداریم . ما به فاشیسم اجازه ی عبور نمی دهیم .
بازپرس با تشدد پرسید :
کی به شما گفت که این مگس فاشیست است ؟
روشنفکر درماند . چترباز گفت :
این کارها را می گویند خشونت !
بازپرس با ملایمت گفت :
شما به ضرر خود اقدام کردید .
آتش از چشم های روشنفکر زبانه کشید . مردی رنگ پریده و لاغر اندام بود. دست های سفیدی داشت . یک مگس دیگر از هوا در ربود و با ولع جوید .
بازپرس گفت :
شما وضع خود را وخیم می کنید .
چترباز گفت :
برایش مهم نیست . این آدم ها تشنه ی خون هستند .
چترباز مگسی از هوا گرفت و میان شست و سبابه نگه داشت . با ظرافت ، با نوک لب ها ، بوسه ای بر بال های او زد و آزادش کرد و گفت :
آقای بازپرس ، تفاوت رفتاراین مرد را با رفتار من یادداشت بفرمایید .
بازپرس گفت :
یادداشت کردم .
چترباز گفت :
همین آدم ها هستند که ما را متهم می کنند که الجزایر را به خاک و خون کشیده ایم.
روشنفکر که هوا را پس می دید هی مگس می گرفت و می خورد . جنونِ خشونت گرفته بود. اشک می ریخت و به روی خود چنگ می زد و در صحنِ دادگاه به دنبال مگس ها از این سو به آن سو می دوید . بازپرس به او گفت :
آرام بگیرید !
روشنفکر آرام گرفت . فریاد زد :
من با شکنجه مخالفم . زنده باد الجزایر آزاد !
چتر باز در گوش بازپرس گفت :
از عرب ها بدش می آید .
بازپرس با صدای محکم گفت :
الان امتحان می کنیم . آهای ، ژاندارم ها ، عرب را وارد کنید .
عرب با گیوه و عبا و فینه ، ویک لنگه قالی روی دوش ، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید :
آیا این آقا را دوست دارید ؟
روشنفکر جواب داد :
من او را محترم می شمارم . من در وجود او به نوع بشر احترام می گذارم و تا وقتی که این شخص برده و اسیر است من آزاد نخواهم بود . من در این راه کوشش می کنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه ، بر اساس تساوی ، روابط اقتصادی و فرهنگی برقرار کند .
دهان چترباز به اندازه ی درِ کلیسا گشاد و چشم هایش از ته نعلبکی درشت تر شده بود . زیر لب غرید که این حرف ها همه از روی پدر سوختگی و حقه بازی است .
دستتان انداخته است ، آقای بازپرس .
بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد :
ساکت شوید ! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه ...
موضوع دوست داشتن نیست ! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن .
چترباز گفت :
آقای بازپرس ، یادداشت بفرمایید که این مرد می گوید الجزایری ها احمق اند.
بازپرس گفت :
یادداشت کردم .
روشنفکر گفت :
تحمیق در معنای هگلی و مارکسیستی کلمه .
چترباز گفت :
کمونیست هم هست . یادداشت بفرمایید !
بازپرس گفت :
یادداشت کردم .
روشنفکر گفت :
در معنای فلسفی کلمه .
چترباز گفت :
این یعنی ما را احمق تصور کرده است !
باز پرس به روشنفکر گفت :
صاف و پوست کنده حرف بزنید . به این سئوال من جواب بدهید : آیا عرب را دوست می دارید ، آره یا نه ؟
روشنفکر از سر لج گفت :
نه !
بازپرس گفن :
متشکرم .
به چترباز که کلاهش را در دست می چرخاند رو کرد و گفت :
شما چطور ، سرکار سرجوخه ، آیا شما عرب را دوست می دارید ؟
سرجوخه خبر دار ایستاد و گفت :
من عرب را دوست می دارم و حاضرم آن را ثابت کنم !
بازپرس گفت :
ثابت گنید .
چترباز نزدیک عرب رفت .
اسمت چیست ؟
محمد ، جناب سرگرد .
اهل کدام ولایتی ؟
اهل بلده ، جناب سرگرد .
من بلده را دیده ام . یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که می رسد به سربازخانه .
بله ، همین طور است ، جناب سرگرد .
قالیت را چند می فروشی ؟
پنجاه هزار فرانک ، جناب سرگرد .
من سه هزار فرانک می خرم .
اختیار دارید ، جناب سرگرد . بیست و پنج هزار فرانک .
سه هزار !
دوازده هزار !
سه هزار !
شش هزار !
سه هزار !
چهارهزار !
سه هزار !
سه هزار و پانصد !
سه هزار !
سه هزار و دو فرانک !
سه هزار !
خوب ، ورش دار، جناب سرگرد ! خیرش را ببینی .
چترباز سه اسکناس هزاری از کیفش در آورد و عرب آن ها را لای قبایش ناپدید کرد .
بازپرس گفت :
شیرین معامله کردید .
چتربازگفت :
شیرین ؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیشتر نمی ارزد ! مگر این طور نیست ، محمد ؟
نیش عرب تا بناگوش باز شد ، ولی جوابی نداد .
دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت ، ولی مهم نیست . من او را دوست می دارم .
بازپرس گفت :
آقای محمد ، آیا سرکار سرجوخه شما را دوست می دارد ؟ بدون ترس و ملاحظه جواب بدهید .
بله ، آقای بازپرس .
آقای محمد ، به عقیده ی شما آیا روشنفکر دوستتان می دارد ؟
آقای روشنفکر گفت که من احمقم ، مرا دوست نمی دارد !
ببخشید ، آقای محمد ، من گفتم که الجزایرباید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه بر قرار کند .
بازپرس فریاد زد :
کارشناس را وارد کنید !
کارشناس وارد شد .
آقای کارشناس ، این قالی چند می ارزد ؟
کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید :
هزار و پانصد فرانک ، آقای بازپرس .
متشکرم ، محاکمه تمام شد . سرکارسرجوخه ، شما آزادید .
روشنفکر از ته جگرفریاد برآورد :
یک بار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد .
آهای ژاندارم ها ، این شخص را توقیف کنید ! به حکم قانون ، شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت می کنم .
روشنفکر را کشان کشان بردند . عرب فینه را ازسر برداشت و سبیل های مصنوعی اش را با یک ضرب دست از جا کند و قبا را از دوش افکند . کتش را جمع و جور و کمرش را محکم کرد و با لهجه ی شهرستانی گفت :
مرخص می فرمایید ، آقای بازپرس ؟
خواهش می کنم ، سرکار ژاندارم .
فردا ، آقای بازپرس ؟ آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم ؟
صبر کنید تا من پرونده را ببینم ... بله ، فردا سه تا روشنفکر را محاکمه می کنیم . ساعت پانزده حاضر باشید . سرکار ژاندارم ، یادتان باشد که این دفعه سه تا قالی بیاورید .


0