شعرناب

از یاد نخواهم برد مهربانی را...


سلام بر زندگی...
میپذیرم رفتنت را و میپذیرم درد را
دردیکه برای من تنها لذت بخش است...
بگذار درد نگویم واژه ی تلخیست...
میخواهم زندگی کنم...و از یاد نخواهم برد مهربانی را...
نمی دانم کی و کجا و چگونه سوت پایان زندگیم به صدا در می آید...این یک اتفاق حتمیست...با جراحتی که از تو به یادگار دارم خواهم زیست...
وقتی در میان موجی از آدم احساس تنهایی میکنیم اشکال از اطرافیان نیست بلکه ما متفاوتیم...
من به متفاوت بودن خود پی بردم...و دیگر کسیرا مقصر نخواهم دانست...شاید شانس جغرافیایی و زیستی من بد بوده که آدمی مثل خود نیافته ام...
بحث من خوب و بد بودنم نیست...نوع نگرش من است...
تا به اینجا که رسیده ام آدمی که با قانونهای من بمعنای خوب بودن منطبق باشد نیافته ام...
حتی خودم هم بمعنای واقعی خوب نیستم...
چقدر بیراهه رفتم چقدر عشق گدایی کردم..چقدر زجر کشیدم غافل از اینکه عشق در درون منست...
عشق......عشق.....عشق...........................
خدایا کمکم کن تا زندگی ماتم نکند...
من می فهمم...من با دیدن درد آدمها درد میکشم و اندوهناک می شوم...اما تو!!!!!!!!!!!!!!
هنوز هم چشمهایت بسته است...
چشمهایت را باز کن
من دیگر من سابق نیستم...باور کرده ام انسان بودنم را
تو هم دیگر توئ سابق نیستی...
تو بنده ای بیش نبودی..من خدایت کرده بودم
دیشب سندی امضا کردم...تا اینجا خیانت در امانت الهی کردم
از این به بعد پای قول و قرارم با خدا خواهم ماند...یعنی سعی خود را خواهم کرد...
سعی خود را خواهم کرد....
دوستان عزیزم بهارتون زیبا....
بهار و تبریک میگم به تمام کسایی که مثل من قلبشون شکستست...
بهار با اومدنش امیدهارو در قلبها پررنگ میکنه...
در لحظه های قشنگ و رویایی تحویل سال فراموشم نکنید...
با تمام وجود براتون آرزوهای قشنگ قشنگ دارم...
در پناه حضرت دوست که هرچه داریم از اوست...


0