شعرناب

تو وقتی راه افتادی


تو وقتی راه افتادی
ابراهیم گوشه ای ایستاده بود و با حسرت اسماعیلش را تماشا می کرد که تا قربانگاهِ امتحان رفت و خدای رسالتش را ناتمام نهاد تا اکبرت برخیزد برای اتمامِ آن
و اسماعیل اکبرت را نظاره می کرد که می رود قربانگاهِ حقیقت تا معنا کند حق را و ارزش گذارد بر آن.
دیدی ابراهیم را غسل می داد چشم هایش را برای بهتر دیدنت و زیباتر تماشا کردنت
اکنون تویی که ارزش دادی بر دار باشد که دارا و ندار در پیشگاهت ایستاده باشند برای یافتن؛
یافتن نایافته هایی که فقط در هزار پرده ی تویافت می شود
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد
تو بودی که یافتی؛یافتنی ها را
و بافتی به قامتِ انسان لباسی
از تارِ فهم
و پودِ درک
کیست که تو را ببیند
ایستاده بر قله ی تاریخ
و کلاه از سر بر ندارد
احترامت واجب است
چون نماز بر درگاهِ دوست


0