شعرناب

مظنون اصلی

داستانک (فیلمنامه ): مظنون اصلی
معلوم نبود که چه کسی پیرمرد ناتوان رو به دادسرا کشونده بود !
سراسیمه خود را به سالنِ دراز و پر ازدهام رسوند . از دور پسرش را شناخت . به پایش غُل و زنجیر بود . مأمور مراقب ، پرونده ای زیر بغل داشت و در حالی که دستبند متهم را باز می کرد ؛ زیر چشمی ، اطراف را می پایید. پدر بیچاره همینطور که سعی داشت اضطراب خود را بپوشونه ؛ آروم آروم به پسرش نزدیک شد و سعی کرد بدون جلب توجه مأمور آگاهی ، با او ارتباط برقرار کنه .چهره رنجور فرزندش را تا دید ، به یک باره ، نگاه هر دو به هم تلاقی کرد . پیرمرد آشفته و بی اختیار خواست چیزی بگوید که پسر چشمانش را گِرد کرد و با اشاره ی ابرو به او فهماند که سریع از آنجا دور شود .
مأمور که گویا منتظر چنین لحظه ای بود ، آهسته دست پسر را فشرد و دستبند را دوباره به دستان مظنون بست
سپس پیرمرد مفلوک را برانداز کرد و نیم نظری هم به چهره ی عرق کرده ی پسر انداخت ؛ بعد پنداری موضوعی به خاطرش رسیده باشه ، سرش را داخل پرونده برد !
پیرمرد با دیدن این صحنه ، یک لحظه خشکش زد ولی سریع خودش را جمع و جور کرد و به بهانه ی پیدا کردن شعبه ی مورد نظرش ، گردنی چرخاند و لنگ لنگان از کنار آنها عبور کرد و خود را کشید پشت دیوار راهروی بغل و سریع به دیوار چسبید و گوش هایش را به سمت اونا تیز کرد . مأمور دستی به پیشانی کشید و با تبسم به چهره پسر ؛ مجددأ دستبند پسر را باز نمود و دو لا شد که پابند را نیز باز کند ؛ پسر پیروزمندانه با خس خسی که از ته گلو خارج می شد به طعنه گفت
« داری آزادم می کنی ؟ »
مأمور سرش را بالا گرفت و با تحقیر به او نگاه کرد و نفس عمیقی کشید . سپس پابند را برداشت و آروم در گوش او گفت .
« پیرمرد رو آزاد کردم ؛ توانشو نداشت ؛ نه ؟ » ! سپس دست او را گرفت و گفت بریم ، بازپرس منتظره ؛ ... بریم .
خلاصه فیلمنامه
م_رافع


0