شعرناب

از آدمیت تا انسانیت ( 1 )

شگفتا
.
آدمی همواره ادّعای چیزی را می کند که در حسرت آن است
.
حسرت چیزی را می خورد که نمی تواند ادّعایش را کند
.
اتّهامی را به دیگری می زند که موقعیّت انجامش را ندارد
.
دیگری را از کاری منع می کند که توان انجامش را ندارد
.
ابراز تنفّر از صفتی می کند که تا گلو غرق در آن است
.
همواره بی میل و فراری است از چیزهایی که باید بشنود
.
و فقط طالب شنیدن چیزهایی است که دوست دارد بشنود
.
دنبال اسطوره می گردد و تمایلی به اسطوره شدن ندارد
.
جهان را هم پوچ و هم با عظمت می داند
.
پول را کثیف دانسته و همه عمر فقط دنبال پول است
.
با تعصّبی عجیب از آسایش در جهان دیگر سخن می گوید
.
و با وسواس شدیدی مراقب است نمیرد و از دنیا دل نمی کند
.
جای آنکه با لذّت و شوق زندگی کند و این نقدِ بی نظیر
موجود را پاس بدارد در زندگی تمرین مرگ می کند و با
شوقِ نسیهٔ فردا نقدِ تکرار نشدنی امروزش را تباه می سازد
غافل از اینکه اگر زندگی را در نیابی مُردن توهّم است
.
بشر تنها موجودی است که دانسته خطا می کند و لذّت می برد
و سخت پشیمان می شود از کردهٔ خود و عهد می بندد و
سپس باز عهد می شکند و باز تکرار مکررّات و باز ...
.
عاشقِ آموزش دادن است بی آنکه تمایلی به آموختن داشته باشد
.
حرصِ عجیبی به قدرت دارد بی آنکه ضعف را بشناسد و از عهدهٔ
رفع آن بر بیاید
.
چه فاجعهٔ دلخراشی است اینکه وقتی سر دشمنی
با کسی می گذارد از هر ابزار و امکانات و راه و بیراهی با
تمام قوا دشمنی و کینه اش را فریاد می زند لکن حاضر است
بمیرد ولی عشقش را به طرف مقابل ابراز نکند و با تمام قوا
این خواستهٔ پاک قلبی خود را انکار نماید و خود را مبرّی از
عاشق شدن و مهر ورزیدن و محبّت کردن می داند ، افسوس
به قلم : علی احمدی ( بابک حادثه )


0