از آدمیت تا انسانیت ( 1 )شگفتا . آدمی همواره ادّعای چیزی را می کند که در حسرت آن است . حسرت چیزی را می خورد که نمی تواند ادّعایش را کند . اتّهامی را به دیگری می زند که موقعیّت انجامش را ندارد . دیگری را از کاری منع می کند که توان انجامش را ندارد . ابراز تنفّر از صفتی می کند که تا گلو غرق در آن است . همواره بی میل و فراری است از چیزهایی که باید بشنود . و فقط طالب شنیدن چیزهایی است که دوست دارد بشنود . دنبال اسطوره می گردد و تمایلی به اسطوره شدن ندارد . جهان را هم پوچ و هم با عظمت می داند . پول را کثیف دانسته و همه عمر فقط دنبال پول است . با تعصّبی عجیب از آسایش در جهان دیگر سخن می گوید . و با وسواس شدیدی مراقب است نمیرد و از دنیا دل نمی کند . جای آنکه با لذّت و شوق زندگی کند و این نقدِ بی نظیر موجود را پاس بدارد در زندگی تمرین مرگ می کند و با شوقِ نسیهٔ فردا نقدِ تکرار نشدنی امروزش را تباه می سازد غافل از اینکه اگر زندگی را در نیابی مُردن توهّم است . بشر تنها موجودی است که دانسته خطا می کند و لذّت می برد و سخت پشیمان می شود از کردهٔ خود و عهد می بندد و سپس باز عهد می شکند و باز تکرار مکررّات و باز ... . عاشقِ آموزش دادن است بی آنکه تمایلی به آموختن داشته باشد . حرصِ عجیبی به قدرت دارد بی آنکه ضعف را بشناسد و از عهدهٔ رفع آن بر بیاید . چه فاجعهٔ دلخراشی است اینکه وقتی سر دشمنی با کسی می گذارد از هر ابزار و امکانات و راه و بیراهی با تمام قوا دشمنی و کینه اش را فریاد می زند لکن حاضر است بمیرد ولی عشقش را به طرف مقابل ابراز نکند و با تمام قوا این خواستهٔ پاک قلبی خود را انکار نماید و خود را مبرّی از عاشق شدن و مهر ورزیدن و محبّت کردن می داند ، افسوس به قلم : علی احمدی ( بابک حادثه )
|