شعرناب

دلتنگِ خدایم

خدایم به دیدارم آمد
درتاریکهایم
با فانوسی که رقصِ نورش نوازش میکردچشمانم را
با درخششی همانندخورشید
با آوازیی همانند بلبلانِ مست درآغوش دشت
با بارانی لبریزازبوسه
با آغوشی دلتنگ از هوایِ معشوقه
خدایم به دیدارم آمد و تب هایم را با لبخندش تسکین بخشید
او مرا هم آسمان است
وهم زمین
هم خورشید است وهم بادهایِ سرکش
خدایم نه رنگ دارد نه بو
عطش است
عطشی برایِ دلدادگی
من خدایی دارم ناب که نه در صدایم میتوانم اورا خاتمه دهم و نه درواژه هایم
او سرآغازِ همه چیزم است
حتی در زمانی که ناله میکنم از درد_ او تسکینی است ذکرِ نامِش برایِ روحم
خدای مرابس است
او بدقول نیست
وقت رامیشناسد
بانگش دروغ نیست
لحظه شماری رامیشناسد
خدایم لبریزاست ازبوسه
بدونِ فراموش کردنِ مزه مزه کردنِ روحت
خدایم نور است درتاریکی هایم
بدونِ سوسو کردن هایِ کوتاه و دلهره آورش
وهمین ...
خدای مرابس است...بنامِ خدا
برایِ خدای
وتقدیم به خدا


0