شعرناب

طولانی ترین شب سال

طولانی ترین شب سال
اگه فکرتون پرت شد تووی شب یلدا ، اشتباه پرت شد چون طولانی ترین شبِ سال، آخر پاییز نیست آخر تابستونه . شب یلدا یه دقیقه از شب ماقبلش طولانی تره ولی وقتی آخرای تابستون ساعت یکساعت عقب کشیده میشه ، عنوانِ طولانی ترین شب سال براش برازنده تره ، گرچه این یکساعت برای بعضی میمون و برای بعضی شامپانزه س .
داستانی که تعریف میکنم ، داستان یه خوابه ، یه کابوسِ انسانی .
پدری در خواب دید : او و پسرش راهیِ شهری پرت بودند که یکباره کابوس ، رؤیایشان را لرزانْد . آنچنان لرزشی که زلزله آنچنان نمی لرزانَد .
بطوراتفاقی ، شاید ناشی از مسمومیت غذایی ، حال پسر بهم خورد و پدر، همچون گنجشکی دیوانه شده ، دنبالِ بیمارستانی، درمانگاهی در آن ناکجاآباد پرپر میزد . به جایی رسید که تابلوی بیمارستان داشت ولی با اغماض می توانست نام بیمارستان را بر آن گذارد ، چه محقر بود .
کمک خواست ، تا کسی برانکارد بیاورد ، اما انگار نه انگار که درآنجا آدمی هم هست .
پس خودش به هرجان کندنی بود بدنِ بی حالِ فرزند را به روی دو دست گرفت وبه داخل درمانکده برد .
وقتی که با کلی هوار، کسی در پذیرش پیدایش شد ، بی آنکه به حال وخیمِ پسر کوچکترین ترحمی داشته باشد، مبلغی بیعانه درخواست کرد. پدر سریعاً پسررا روی ردیف صندلی که آنجا بود قرار داد و بسمت مسئول پذیرش رفت . کارت بانکی اش را درآورد و به او داد . او گفت که دستگاه کارتخوان خراب است و بیرون از بیمارستان ATM هست، ازآنجا پول بگیرد. پولی که درخواست کرد، دوبرابرِ پرداخت مجاز روزانه بود .
ساعت حدوداً ۲۳ بود . پذیرش اعلام کرد که اگر پول پرداخت نشود به بیمار نگاه هم نمی کنند چه برسد به درمان . پدر هم گفته بود من که فرار نمیکنم ، درمان را شروع کنید سریعا پول می ‌آورم و پذیرش ، پایش را توی یک کفش کرده بود که الّا وبالله همین که میگویم . پدرگفت که سالهاست که همه بیمارستانها موظفند که بیماران تصادفی را سریعاً بدون هیچ عذری پذیرش و درمان کنند . ولی پذیرش گفت: بیماران تصادفی ، نه بیمارانی که بطور تصادفی برایشان اتفاقی افتاده .
کابوس ، به چالشِ غلط دیکته ایِ اتفاقی و تصادفی کشید .
پدر که گُر گرفته بود گفت : پس انسانیت چه میشود ؟
مسئول پذیرش گفت : من مسئولِ رعایتِ قانونم نه انسانیت . پدر، تبدیل به یه علامت سؤالِ گُنده شد .
پدر گفت : اگه اتفاقی برای پسرم بیفته روزگارِ تو یکی رُو سیاه میکنم و او گفت : به کارمند دولت توهین میکنی؟ نمیدونی حداقل دوماه حبس داره؟ واعلامیه مربوطه رُو که کنارش نصب کرده بود رُو نشون داد. پدر در دلش به قانون نویسان گفت : وقتی این قانون رُو می نوشتید ، تکلیفِ ارباب رجوع هایی رُو که با کارمندایی که مثلِ بازرس ژاولِ داستانِ بینوایان ، خشک و متعصب و بیخودند هم روشن می کردید .
آیا اگر مریض براثر نفهمیِ یه کارمند یا مأموردولت ازبین بره تکلیف چیه ؟ حتی اگه اثبات بشه جُرمی کرده ومکافاتش هلفدونی وجریمه باشه آیا حبس یا پول میتونه جایگزینِ ازبین رفتن یک انسان بر اثرِ یک حماقت باشه ؟
معلومست که نه . همه ی این افکار درچند لحظه از ذهن پدر گذشت .
پدر که دید ظاهرا راهی ندارد و میخ آهنین نرود بر سنگ ، بسمت ATM دوید . نیمی از پولی که طلب شده بود را گرفت و دید که باید یک ساعت منتظر شود تا یک دقیقه بعد ازساعت ۲۴ بقیه پول را بگیرد، باید شبانه روز تمام میشد . درحالیکه دل آشوبه واسترس و دلشوره، داشت او را میکشت بسمت درمانکده دوید . مسئول پذیرش درحالیکه بطورمصنوعی لبخندی تلخ را به زور به روی لبانش آویزان کرده بود ، گفت : پول رُو آوردی ؟ پدر گفت : نصفشو ، بقیه اش رُو بعد از ساعت ۲۴ خواهم آورد .
پذیرش درحالیکه پول را نگرفت دوباره اخم کرد وگفت : نمیشه. تمام آنچه رُو که گفتم باید پرداخت کنید. و از قسمت پذیرش دوباره خارج شد .
پدر درحالیکه حیرون حالِ وخیمِ فرزند را مینگریست و دیوانه شده بود ، بلند گفت : تو هم برای خودت خجسته ای هستیا . که یه دفعه، نمیدونم ازکجا توی اون خوابِ لعنتی ، عزیز نِسین روبروی پدر سبز شد وموضوعو پرسید وبطورخلاصه جواب شنید. عزیز نِسین دغدغه ی همیشگی اش را ازاوهم سؤال کرد : مگه توو مملکت شما خر نیس؟ پدرهم با دیدن مسئول پذیرش که داشت بسویی میرفت گفت : چرا نیست عزیزجان ، می بینی که ، طویله طویله .
یکباره یاد کتاب بیشعوری افتاد و گفت : بیشعوری که بیداد میکنه ، در صف هایی که همه طویله .
حینِ صحبت با عزیزنِسین، مسئول پذیرش چون چیزی جاگذاشته بود برگشت و موبایلش هم زنگ زد . به پشت خطی گفت : آخه الآن شیفتمه . باشه حالا یه جوری اینجارُو می پیچونم میام پیشِت .
پدرگفت : نگفتم عزیزنِسینِ عزیز، ایشون فقط برای پسرمن ودیگران قانون مداره ، برای خودش هیچی ، دزدیش رُو هم یه جوری ماست مالی میکنه ، قدرِ بازرس ژاول هم وجودشو نداره که ازعذاب وجدان خودشوبندازه توو آب غرق کنه، بقیه رو ازدستِ خودش راحت کنه. بعید میدونم اصلاً وجدان داشته باشه.
این رُو گفت و از عزیزنسین عذر خواست و باز بسمت ATM دوید . دلش مثل سیر و سرکه میجوشید آنقدر جوشید که ساعتش گفت : یک دقیقه مانده به ۲۴ . یکدفعه خوشحال شد. خواست پول رُو بگیره که دید دستگاه عمل نمی کنه . نوشته ها می گفتند که باید صبر کنه تا شبانه روز لعنتی تموم شه. تازه یادش افتاد که اون شب ، یه ساعت ، ساعت ها عقب کشیده میشه . مثل یخ آب شد . باید یه ساعت دیگه صبر میکرد . ولی اگه خدای ناکرده پسرش طوریش میشد چه ؟
سراسیمه بسمت درمانکده دوید و آنجارُو روی سرش گذاشت . دکتر و پرستار و آمپول زن و چه وچه از آشیانه هاشون بیرون پریدن . آنها هم نتونستن مسئول پذیرش را از خرشیطون بیارن پائین که درمان رُو شروع کنند تا پدر پول بیاورد .
وضعیت پریشون پدر، اونقدر وخیم شد که مرگ خود و فرزندش رُو نه اینکه میدید ، که حس میکرد .
یکباره از خواب پرید . چه کابوسی . با خود فکر کرد هیچ کابوسی وحشتناکتر از گیرافتادن کار انسان به یک زبون نفهم نیست ، کسی که فکر می کنه خدمت می کنه و جز خیانت نمی کنه .
زبون و لباش مثل کویر خشک شده بود . زبونش توان تکلم نداشت . وجودش میلرزید . فکر میکرد تمام موهاش سفید شده . به سمت آینه دوید . قیافه ش مثل قبل بود .
هرچه بود ، مرد حس لرزشی رُو از طولانی ترین شب سال به اندام جسم و روحش حس کرده بود .
شاید بعضی‌ها هم دراین شب ، به رؤیایی، درکنار دلربایی ، صفایی را تجربه می کردند و دوست داشتند که رؤیایشان هزارسال طول بکشد و از آن یک ساعت اضافه ، لذت ها کسب کنند . نوش جانشان .
بالاخره آدمه و یکعالمه تفاوت .
نگاهم به تلویزیون بود . کنار تصویر، ساعت ، ثانیه به ثانیه جلو میرفت به 23 و 59 دقیقه و 59 ثانیه که رسید ، دوباره ساعت 23 شد و یکساعتِ آخر، اَدَسَر
بهمن بیدقی 1400/6/31


0