شعرناب

عباس گودرزی

عباس گودرزی
استاد عباس گودرزی متخلص به مسافر شاعر و معلم لرستانی زاده‌ی هفتمین روز از اردیبهشت ماه ۱۳۲۹ خورشیدی، در شهر بروجرد است. او نوجوانی و جوانی را در بروجرد گذراند.
فارغ‌التحصیل رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی، و بانکداری است. به استخدام بانک ملی درآمد و در سال ۱۳۵۵ برای ادامه تحصیل از طرف بانک به خارج از کشور اعزام شد. سپس در شعبه‌های بانک ملی در تهران تا زمان بازنشستگی مشغول کار بود.
از دوران دبیرستان به ادبیات و شعر علاقه داشتتند؛ ولی به علت مشغله‌ی کاری آن را جدی نمی‌گرفت. ۵ سال پیش با درگذشت یکی از دوستانش، در سوگ او و به یاد خاطرات خوشی که با او داشت و تحت تاثیر اشعار شاعران بنام ایرانی بخصوص مولانا شروع به سرودن شعر کرد.
او اکنون چند سالی است که در ترکیه ساکن است.
▪︎کتاب‌شناسی:
- بیانی دیگر - ۱۳۹۸.
- فصل باور - ۱۳۹۸.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
و دلهرهِ کلمات زیرِ پوستِ شب
و گریهِ حروف در گهوارهِ سکوت
و رقصِ تلخِ رنج در محراب تنهایی
و بغض‌های شکسته در شعله‌های تب
و حالا، سقوطی دیگر در دامان اضطرار
و حالا، رنجِ عبور از سراب‌های موهوم
و حالا، آغاز قرنی دیگر در دهلیزِ سردِ تورم
و حالا، طپش تردید در حلقوم تنگ انتظار
انتظارِ رویش درد در فصول زهرآلود
انتظارِ بلوغِ شقاوت در صراحتِ زمان
انتظارِ غروب آرزو در افقی بی‌فردا
انتظارِ سقوطِ رویا در خوابی مرگ آلود
باید، دست‌های نیاز، زیر نور مهتاب
باید، دانه‌های مهر، در انتظار رویش
باید، امید در طپش دل‌های بی‌قرار
باید، حضور معجزه در لحظه‌های ناب.
(۲)
زندگی، حالِ خوش آینه است
گر تو در آینه مهمان باشی
یا برقصی به سر پنجه‌ی ناز
رونق و گرمی ایوان باشی
زندگی، لحظه‌ی سرشار خداست
گر تو در صدرِ شبستان باشی
بنشینی به نظر بازی و چند
سوگُلِ حلقه‌ی خوبان باشی
زندگی، حادثه‌ای ناچیز است
گر تو از تیره‌ی طوفان باشی
یا برقصی چو نسیمی به سحر
تشنه‌گان را، همه باران باشی
زندگی، شهد خوش دیدار است
گر تو در زاویه پنهان باشی
کس نداند که تویی دلبر من
جان من را همه جانان باشی
زندگی، خواندن شعری زیباست
گر تو منظور غزل خوان باشی
یا که جامی است پر از باده‌ی ناب
گر تو ساقی به میستان باشی
زندگی، رفتن راهی است به شوق
گر تو سر منزلِ پایان باشی
این مسافر، برَوَد با سر و جان
گر تو سایه به بیابان باشی.
(۳)
بی‌خبر از مخزن اسرار جود
می‌کنیم بر هر کلوخی ما سجود
ساجدانیم سست عقل بی‌بصیر
می‌سراییم قصه‌های عهد پیر
بر سر گور تهی شیون کنیم
آب را بیهوده در هاون کنیم
تا به حکم آییم در کار جهان
بر دغل‌کاری شویم خود پاسبان
دین و آیین را بساط نان کنیم
آخر و فردای خود ویران کنیم
تا که چرخد در بر این لولای کور
بسته‌ایم بر خویشتن روزن ز نور
باید این دیوار کج ویران کنیم
رخنه در اندیشه‌ی دیوان کنیم
نو بسازیم خانه از پندار پاک
تا بروید بر تنِ برهان ستاک‌.
(۴)
من از تاریخ می‌ترسم،
من از جغرافیا می‌ترسم،
من از بودن در امتدادِ ترس می‌ترسم،
بیرون از این تاریخ و جغرافیا،
در جایی ناشناس بمیرانم،
که من از پرواز جمعی کلاغ‌ها،
سخت می‌ترسم.
(۵)
هزار سال که گذشت،
پاره‌ای از روحم بر باد رفت،
و من اکنون،
قبای هزار پاره‌ی قرنی سیاه را
با زخم‌های همیشه ماندگار
بر دوش می‌کشم.
و در پایانی بیهوده
در سنگلاخ خونین این سرزمین
آرزوهای بر باد رفته‌ی قبیله‌ای را
سوگوارم،
که در این قرن بی‌حاصل
آهسته آهسته
در خاکستر خود
مدفون گشته است.
(۶)
رفتن تو را باور دارم؛
امادنبودنت را،،،
هرگز،
هرگز!
(۷)
زندگی،
درک همین اکنون است
بعد از آن نیست مگر در رویا
صبح فردا برآید به گمان
نیست اما به یقینی پیدا.
(۸)
من در انتظار نیستم،
به رهگذری می‌اندیشم
که هیچگاه
از کوچه‌ی تنهایی من
-گذر نکرد.
(۹)
با قطاری می‌رفتم
که به هیچ جا نمی‌رفت!
و حالا
همه‌ی ایستگاه‌های متروک
مرا به خاطر دارند.
(۱۰)
هیچ‌کس،
هنگام خندیدن نمی‌میرد!.
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
منابع
-گفتگوی خصوصی نگارنده با شاعر.


0