شعرناب

یک مشت اب

سردی هوا در گوشت و پوست پسرک نفوذ کرده بود
گفته بودند باید ساعت پنج صبح دم در پادگان باشند برای عزام به خد مت سربازی
بیبشتر پسر ها با پدرشان امده بودند و او تنها امده بود . در گوشه ای به درختی صنوبر پیری تکیه داد بود که از دور صدایی پشت سر هم صدایش می زد
وقتی خوب دقت کرد صدای مادرش بود
از تعجب کم بود شاغخ در بیاورد
با خشم به مادرش نگریست با عصبانیت گفت مگر نگفتم کسی با من پادگان نیایید
مادر گذاشت تا خوب عصبانیت پسرش فروکش کند بعد با صدای مهربانش گفت
پسرم ببخشید من فراموش کرده بودم تو راه از زیر اب و قران رد کنم تا بعد پایان خدمت به سلامت به خانه برگردی
پسرک فقط با تعجب به پارج اب و قران دست مادرش نگاه می کرد
به مادرش گفت بیا تا هوا روشن نشده و کسی ندیده کارتو انجام بده برو
مادر با خوشحالی پسر ش را از زیر قران گذر داد و پشت سرش اب پارج را ریخت
و با او خداحافطی کرد
اکنون پسرک بعد 40 سال با پارجی از اب بر سر مزار مادرش امده و با ریختن اب بر مزار مادرش به یک باره یاد ان روز افتاد که مادرش ان مپسیر طولانی را با پارج اب و قران به در پادگان امده بود
و تنها قطره اشکی پاسخ مهربانی مادرش شد که بر روی مزارش افتاد
با تشکر
دانیال فریادی
با نظرات زیبای خویش راهگشا باشیم


0