شعرناب

هوای قصه

لیوان چای را به دست گرفت و در حالی که به سمت پنجره می رفت ، چشمش افتاد به آخرین نوشته اش . ایستاد و شروع به خواندن متن آن کرد : "به زمین که بخوری خیلی ها توقع دارند که بلند شوی ، اما هیچ یک از اینها فکر نمی کند بعضی وقتها طوری به زمین می خوری که خودت که نه بلکه دور و بری ها هم نمی توانند بلندت کنند . شرایط ما آدمها طوری است که حال و روز هم را درک نمی کنیم و تا خودمان در آن شرایط قرار نگیریم ، نمی فهمیم چه شده است. حال و روز این روزهای من این طور است و احساس می کنم بد طوری به زمین خورده ام و هر چه که تلاش می کنم نمی توانم خودم را بلند کنم ." به سمت پنجره رفت و در حالی که شیشه را باز می کرد ، به باغچه و حیات خیره شد . با نگاهش خوب به سبزه ها و گلهای حیات خیره شد که کامل زرد شده بودند . از وقتی که در پرواز آموزشی هواپیما سقوط کرده بود ، پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشت و او در این مدت دو سه ماهه بیشتر وقتش به تمرین و پیاده روی و نوشتن گذشته بود و دیگر وقتی برای کارهای دیگر و سرکشی به باغچه و گل و گیاه و پرنده ها نداشت . نگاهش را از بیرون گرفت و پنجره را بست . آرام آرام و به کمک عصا به سمت کمد کتابها رفت و چند تا از آنها برداشت و به پشت میز کار رفت و شروع به خواندن آنها کرد . در حال خواندن کتاب ، خوابش گرفت و دوباره خواب همیشگی به سراغش آمد . در حالی که با خلبانان تیم آموزشی در آسمان پرواز می کردند ناگهان وضعیت هوا خراب شد و در حالی که هواپیما بعلت طوفانی شدن هوا دچار نقص فنی شده بود او و کمک خلبانش به سختی هواپیما را کنترل کرد ولی شدت طوفان هر لحظه زیادتر می شد و در حالی که کنترل هواپیما از دستشان خارج شده بود در جنگلهای اطراف شهر سقوط کردند و بجز او و کمک خلبان بقیه جان خود را از دست دادند . بعد از دیدن خواب و کابوس همیشگی ، بیدار شد و در اتاق شروع به پیاده روی کرد . دکترها به او گفته بودند که پاهایش را به علت ضربه ای که خورده بودند ، از دست خواهد داد ولی او با تمرینهای زیاد و مداوم و پیاده روی و نیروی خودباوری به این نتیجه رسیده بود که باید این مشکل اساسی را از سد راه بردارد و به زندگی و حال و هوای قصه اش ، رنگ دیگری بدهد . پایان اهواز : 28/3/1395 "صابر خوشبین صفت"


0