شعرناب

اعتراف


به زبان ساده برایت از دلم گفتم . از دوستت دارم . از آن شب ها که پا به پای تو همراه با واژگانی که حیران از انتهای گلویی خسته خارج میشد . دیده ، تر کردم .من ، تنها ، همچو بی خانمان های شهر تو . نه به دنبال آغوشی بودم که شب را به صبح رسانم و نه در اندیشه ی تسخیر کالبدی که حتی بوی تو را هم نمی دهد . من آشیان م را از یاد نبرده ام . لانه ای که هیچگاه ساخته نشد و خیالی که شهاب سنگ ها هم از ده فرسخی آن نمی گذرند . آری . درد دارد بی آشیان باشی و معنای کوچ را بفهمی . حکایت سرنوشت من همین زمان حال است که به گذشته گره خورده و آینده ای ندارد . آمده ام بگویم اما همه ی اعضا و جوارح حکم به سکوتم داده اند . باران می بارد . به تماشا ایستاده ام . نام تو ، گره خورده با باران ، مهر لبانم و اشکی که تو را می خواند . پرم از باران و سکوت . پرم از تو و تهی از آرزو .نه خوابی نه خوراکی نه نغمه ی عاشقانه ای . گاهی به این می اندیشم که سرابم گاهی هم شهاب‌سنگ آرزوی دیگران و شاید هم نه ، بخش کوچکی از سریالی دنباله دار یا ماهی ِ گرفتار در مردابی که خودکشی کرده ، مرگ را می طلبد و شاید هم هیچ ...


0